مرهمِ جانِ خستگان ، لعلِ حیات بخشِ تو ... دامِ دلِ شکستگان طرهی دلربای تو ... در سر زلف و خال تو رفت دل همه جهان کیست که نیست در جهان عاشق و مبتلای تو
دلی یا دلبری، یا جان و یا جانان، نمیدانم
ای همه میل دل من سوی تو قبله جان چشم تو و ابروی تو..
مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی
آرزویِ دلِ بیمار مَنی صحتی ، عافیتی ، درمانی ...
کجایی ای زجان خوشتر؟ شبت خوش باد من رفتم...
دل نزد تو است / اگر چه دوری ز برم
آشکارا نهان کنم تا چند؟ دوست میدارمت به بانگ بلند
امروز مرا در دل جز یار نمی گنجد
ای حسن تو بی پایان آخر چه جمال است این ؟ در وصف توام حیران، آخر چه کمال است این؟ حسنت چو برون تازد عالم سپر اندازد هستی همه در بازد، آخر چه جمال است این؟
دل می تپد که بیند در دیده روی خوبت
کجا جویم تو را آخر من حیران نمی دانم
آشکارا نهان کنم تا چند ؟ دوست می دارمت به بانک بلند
مهر ز من گسسته ای با دگری نشسته ای رنج ز من شکسته ای راحت جان کیستی؟
به جز غوغای عشق تو درون دل نمی یابم
یک لحظه غمت از دل من می نشود دور
نگاه کردم در خود و در خود همه تو را دیده ام
جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست
دلم را جز تو جانانی نمی بینم نمی بینم
آرزوی دل بیمار منی ... صحتی عافیتی درمانی
نگارا وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشی دلم بی تو به جان آمد بیا تا جان من باشی.......
گفته بودی که بیایم ؛ چو به جان آیی تو من به جان آمدم، اینک تو چرا مینایی…
جانا، ز عشق رویت جانم رسید بر لب تا کی ز آرزویت بیچاره زار باشد؟
یک بوسه ربودم ز لبت دل دگری خواست