یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
چشم های تو آغاز غرق شدنم بود عزیزحسینی...
به او بگویید دوستش دارم !اما دنبال یک عشق رویایی نیستمیک دوست داشتن اسطوره ای نمی خواهم همین که بعضی از روزها دستم را بگیرد و با من زیر باران قدم بزند، همین که در سرش فقط هوای من باشدگاهی نگرانش کند روزهای نبودنم ...و به وقت دلتنگی در آغوش اش شانه هایم آرام گیردبرایم کافیست!من خوشبخت ترینم…...
من و عشقم به سختی بهم رسیدیم.انقد سخت که هیچکس باورش نمیشه. جنگیدیم با مخالفتا، با زخم زبونا،با طرد شدنا،گریه کردیم با بی کسی شدن و تنهاییا.بد بود شب و روزمون و فکر کردیم همه چیز با بهم رسیدنمون درست میشه اما…حالا من و اون مال همیم.محرم همیم اما دیگه دنیای هم نیستیم.همش اختلاف،همش دعوا، همش زجر و عذاب،همش سرکوفت و طعنه… هیچوقت فکر نمیکرد دنیامون بشه این… زندگیمون بشه این… کم کم داره اون عشق رویایی کمرنگ و کمرنگ تر میشه.حتی از بودن کنار هم راضی ...