بیقرارم ودر تردید درخیال شهر توام برچشمهایت خیره میشوم و بوسه میزنم برلبهایت ماه من پشت ابرهاست و تن خسته من هی میشود فرسوده تراز خیال بافی آخرعزیز من مگر نشنیده ای که می گویند ماه پشت ابر باقی نمیماند
آه...جوانی ام چه خویشاوندیِ نزدیکی با فرسودگی داشت بی بیداری مرگِ عمری را دیدم که رنج هایش دراز با لبخندی کوتاه و غم هایی بس جادار بود.