تویی بهانه ی آن ابرها که می گریند بیا که صاف شود این هوای بارانی
دل ما هر چه کشید از تو کشید هرچه از هر که شنید از تو شنید گر سیاه است شب و روز دلم باید از چشم تو، از چشم تو دید غنچه از راز تو بو برد، شکُفت گل گریبان به هوای تو درید موج اگر دعوی دریا دارد گردن...
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست دیگر دلم هوای سرودن نمی کند تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت ، حال من بد بود. اما ! هیچ کس باور نداشت خوب می دانم ؛ که تنهایی مرا دق می دهد ! عشق هم در چنته اش چیزی از این بهتر نداشت
درد اگر مرد است با دل راست رویارو شود پس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد
آیینه ها دچار فراموشی اند و نام تو ورد زبان کوچه ی خاموش امشب تکلیف پنجره بی چشم های باز تو ، روشن نیست ...!
بسازید رهی را که کنون تا ابد سوی صداقت برود و بکارید به هرخانه گلی که فقط بوی محبت بدهد
تمامی جنگل بر خورشید نماز می خواند ولی ز خیل درختان ، به رغم باور باد در این نماز یکی به نخواهد نهاد سر بر خاک!
تو بیایی، همه ساعتها و ثانیهها از همین روز، همین لحظه، همین دم، عیدند
از آتش دل گدازه می گیرد عشق وز حادثه رنگ تازه می گیرد عشق این مستی و تردستی و گستاخی را گویا ز شما اجازه میگیرد عشق
دوست ترت دارم از هر چه دوست ای تو به من از خود من خویش تر دوست تر از آنکه بگویم چقدر بیشتر از بیشتر از بیشتر
قطار می رود تو می روی تمام ایستگاه می رود و من چقدر ساده ام که سالهای سال در انتظار تو کنار این قطار رفته ایستاده ام و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام
-بس که خمیازۀ فریاد کشیدم، دیریست ؛ خوابهایم همه کابوس، همه فریادند…
می خواهمت چنان که شب خسته خواب را