شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
آخرینپائیزقرنشده امکاشبر می گشتی......
منسهمم رااز خوشبختیگرفته ام!وقتیتمام قددر آغوشتجا گرفتمزمانی کهتپشِ قلبتتزریق شدبه جانممسیر رگهایمبجای خونضربان قلبت شدو من ازخوشبختی سهمم راگرفتم...مرجان موسی پور...
زمانی می رسد که تو کسی را پیدا میکنیکه،بیشتر از مندوستش داری...ولی اوکمتر از من تو را....و اینگونه می شودکه تو همیکی می شویشبیه من....!!!!...
یک عصر پائیزیِ بدون تو را نفس می کشم!گره می زنم به خاطراتم یادت را...طعم گسِ چای، دست نخورده می ماندکتاب می خوانمقدم میزنمراه می روم گذشته های دورم رابه خطِ قرمز می رسم...بلند میشومقد میکشمبه یک باره ، فرو میریزم تمام تورا...و من افسرده ترین شادِ جهانم...متن: مرجان موسی پور...
قبل از اینکه بخوابم ، خواب می بینم...خواب چشمهای تورا....خواب میبینم رفته ای! نه انگار خواب نیسترفته ای...قبل از اینکه بخوابم، بیدار می شوند تمام کابوس های دیشبم...خواب می بینم آمده ای!دستهایم را می فشاریمی گویی آروم باش برمیگردم...لبهایم می شکفد...چشمانم برق میزندقلبم پر تپش تر از همیشه...و خوشحال می گویم می دانم بر میگردی میدانمبدون منبرای تو هم سخت استمی دانم،کی ؟ کی برمیگردی؟؟؟دستهایم را رها می کنی!و می گویی...
من شبا رو بیدارم وصبحارو بی خواب!کابوسی شده ام در خودکه دیگر آن منِ سابق مرده است......