پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پاییز را بعد از "تو" دوست دارم و نم نمِ باران را پس از "پاییز"...شاید تمام زندگی ام در همین خلاصه شود تو... پاییز... و باران...
."عطرِ نرگس" در هوای "زمستان" پیچید!"دوست داشتنت" جوانه زد...یادت دوباره جان گرفت...و این بار تصویر "چشمانِ سیاهت" بود، که لابلای افکارِ بهم ریخته ام،مُدام "دلبری"می کرد...به راستی چه رابطه ی عجیبی با هم دارند:عطرِ نرگس...زمستان...دوست داشتنت...چشم هایتچشم هایتچشم هایت......
من به تمام آدمهایی که به هر بهانه ای در طول شبانه روز با تو در ارتباطند «حسادت میکنم».به دوستانت وقتی از ته دل برایشان میخندی و لحظاتت را با آنها ثبت میکنی.به همسایه ی کناری خانه ات که هر روز صبح قبل از هرکسِ دیگر با تو چشم در چشم میشود و روزش را با جذابیت نگاهت آغاز میکند.به دختر گل فروش سر چهار راه که با لبخند های خاص و مهربانت دلش را بدست می آوری و نرگس هایش را یک جا میخری.من به عابران پیاده ای که شانه به شانه از کنارشان رد میشوی "...
بهار لابلای موهای " تو" خانه داردو باران به یمن بودنت می بارد...نسترن ها از برق چشمان تو می رویندو آغوشت اردیبهشتی ترین بهار دنیاست......
این اعترافاتِ خواب آلود و معمولی آخر شب ها را جدی بگیرید...همان حرف های دلی ای که آخرش به دوستت دارم های با صدای خسته و شب بخیر گفتن های بوسه دار منتهی می شود...آخر روانشناسان معتقدند که افراد در مکالماتِ آخر شب،به چیز هایی اعتراف می کنند که در حالت عادی هرگز به زبان نمی آورند!...