سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
صبر کنم که چی بشه.....دگر حل هم بشود ذوقی نیست ....صیاد عزیزی...
میدونی چن وقته که حالم نپرسیدی درحالی که بدجوری قاپ دل دزدیدی نمیتونی زمونی واسه من بذاری فکرمیکنم احساسی به قلب من نداری...
با کارهایشان ، با رفتارشان و با گفتارشان آنقدر خسته ات می کنند از زندگی که قید همه چیز را میزنی، بعد تو را بی احساس می خوانند!!!...
گلایه نامه ها از تو نوشتمکمی گنگ و ولی گویا نوشتمتو را بی مهر و کج اندیشه دیدمتو را آواره در دنیا نوشتمتو آن زیبای بی احساس هستیتو یک دامی که پر وسواس هستیبرایم دوزخی ای عشق گمراهتو یک ناپاک بی اخلاص هستی...
𝘦𝘮𝘱𝘵𝘺 𝘰𝘧 𝘦𝘮𝘰𝘵𝘪𝘰𝘯 𝘧𝘶𝘭𝘭 𝘰𝘧 𝘢𝘯𝘨𝘦𝘳خالی از عاطفه پر از خشم..!...
شعرهایم قندیل بسته اندسوز فراقت به جانم رخنه کردهخودم را در محاصره یواژه هایی بی احساس می بینمکه الفبای بی تو ماندن رادر گوشم نجوا می کنند بیا و با نور نگاهتآسمان قلبم را بهاری کنکه لب هایم برای سرودنلبریز از شعرندمجید رفیع زاد...
همیشه فکر می کردم آدم های بی احساسی هستند، همان هایی را می گویم که نه از چیزی خوشحال می شوند و نه ناراحت، نه دل می دهند و نه دل می برند از کسی، از همه چیز و همه کس راحت عبور می کنند، منتظر هیچ اتفاقی نیستند و هیچ چیز آن ها را سر ذوق نمی آورد.اما زندگی به من ثابت کرد همه چیز آنطور که به نظر می رسد نیست.آدم هایی که اکنون نسبت به همه چیز خنثی و بی احساس هستند، روزی عمیق ترین و پاک ترین احساسات را داشته اند، عاشقی کرده اند و شوق زندگی داشته اند ؛...
من همان آدم پر منطق بی احساسم...پس چرا آمدنت، حال مرا ریخت بهم؟...
من یهبیاحساسم،چون همه احساساتمو صرفِ اون بیاحساس کردم :))...
پشت هر زن افسرده ای یه مرد بی احساس نشسته......