عشق ، آموخت مَرا ؛ شکلِ دِگر خندیدن ...!
تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی..
آزمودم دل خود را به هزاران شیوه هیچ چیزش به جُز از وصل تو خشنود نکرد !
به سوی ما نگر چشمی برانداز وگر فرصت بود بوسی درانداز...
گر هزاران دام باشد در قدم چون تو با مایی نباشد هیچ غم...
در سر هوس عشق تو دارم همه روز
عاشقم بر نامِ جان آرامِ تو...️
مجنون را میگفتند که : «از لیلی خوبترانند ، بر تو بیاوریم؟» او میگفت که : «آخر من لیلی را به صورت دوست نمیدارم ، لیلی صورت نیست. لیلی به دست من همچون جامی است ، من از آن شراب مینوشم. من عاشق شرابم و شما را نظر بر قدح...
دانی که چرا دار مکافات شدیم؟ ناکرده گنه، چنین مجازات شدیم؟ کُشتیم خرد، دار زدیم دانش را دربند و اسیر صد خرافات شدیم!
دلی دارم که خوی عِشق دارد که جُز با عاشقان هَمدم نگردد
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید تو یکی نهای هزاری ، تو چراغ خود بر افروز
ما را به خود کردی رها شرمی نکردی از خدا اکنون بیا در کوی ما آن دل که بردی باز ده
عالم اگر بَر هم رَوَد ، عشقِ تو را بادا بقا ...
عشقت به دلم درآمد و شاد برفت باز آمد و رَختِ خویش بنهاد برفت ! گفتم به تکلف دو سه روزی بنشین بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت
یارانِ نو گرفتی و ما را گذاشتی ؛ ما بیتو ناخوشیم اگر تو خوشی ز ما
ای زندگیِ تن و توانم همه تو ... جانی و دلی ای دل و جانم همه تو تو هستیِ من شدی از آنی همه من من نیست شدم درتو از آنم همه تو
منشین با دو سه ابله ، که بمانی ز چنین ره تو ز مردان خدا جو ، صفتِ جان و جهان را
صبح دروغین گذشت صبح سعادت رسید جان شد و جان بقا ، از برِ جانان رسید
تو جان جان جهانی و نام تو عشق است..
تاریک شدهست چشم بیتو ما را به عصا چه میفریبی
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من دل من می داند و من دانم و دل داند و من...!
زان شبی که وعده کردی روز بعد روز و شب را میشمارم روز و شب
مست عشقم مست شوقم مست دوست مست معشوقی که عالم مست اوست
جان چه کار آید اگر پیش تو قربان نشود..