شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
هرگز نمی دانستم عشقش، عاقبت/می سوزد احساسِ مرا سر تا به پا/زهرا حکیمی بافقی (بیتی از غزل ۱۱، کتاب نوای احساس)...
قلبش مثالِ سنگ بود و، من دلم/نازکتر از یک شیشه و، در غم رها/هرگز نمی دانستم او خواهد شکست/قلبِ مرا در سنگلاخِ صخره ها/زهرا حکیمی بافقی (برشی از غزل ۱۱، کتاب نوای احساس)...
دیگر در این آشوبِ بی پایانِ جان/قلبم نمی خواهد تبِ مهر و، وفا/زیرا که از بس هجرِ یارم غم سرود/با بغض، ناباور شدم من، مهر را/زهرا حکیمی بافقی (برشی از غزل ۱۱، کتاب نوای احساس)...
حرفِ «نمی خواهم تو را» می گفت همواره/امّا نمی دانم چرا باور نمی کردم/با من نبود اصلا دلش؛ می دیدم این را باز/با این دلِ دردآشنا، باور نمی کردم/شد باورم؛ وقتی که نارویش به دید آمد/هرچند، دردی ناروا، باور نمی کردمشاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
من زنده بودم با دمِ رویاییِ امّید/در دل نبود امواجِ «نا»؛ باور نمی کردم/هرچند، دنیای نفس، بیتاب بود امّا/مرگی نهفته، در خفا، باور نمی/کردمشاعر: زهرا حکیمی بافقی، برشی از یک غزل....
می دیدم از دستش جفا؛ باور نمی کردم/با من نبود او را وفا؛ باور نمی کردم/وقتی که می بوسیدمش، با مهرِ احساسم/در او نمی دیدم صفا؛ باور نمی کردم/شاعر: زهرا حکیمی بافقی، برشی از یک غزل....
دلااز آن شهر دوری کن در آن شهر کسی به یاد عشق نبود کسی به یاد ما شدن ،نبود خاموش کن چراغ شهر را ،دست از جستجو بردار و باور کن ، ناباوریت را...
در دوراهی ناباوری و حقیقت ایستاده ام.تو بگو به کدام سو بروم؟به کدام راه بروم که تهش تو باشی و خوشبختی.کدام راه تو را دارد؟ هیلا بهرامی@sheer sefid🌱🤍...