یک دل ، حواس جمع مرا تار و مار کرد زلف شکسته ی تو به صد دل چه می کند؟
گرچه یوسف به مثل صورت زیبا دارد او عزیز است که در خانه زلیخا دارد نرود برکه ی دل مرده بجز بر دل خاک رود آنست که اندیشه ی دریا دارد وارث روح خداییم جنون پیشه کنید که به عاقل ندهند آنچه مسیحا دارد نرسد دست سکندر به تن آب...
غارتِ دل سهل باشد، غارتِ جان کرد و رفت ...
همچون درخت های سراپا گرسنه ام وا کرده ام دهان و تبر می خورم هنوز
به خود نساخته ام آن قدَر که با تو بجوشم
پروانه هم شبیه من از ساده لوحیش دلبسته گلی ست که درکش نمی کند
دیگر بس است هرچه خدا حافظ تو شد ای دل! از این به بعد خدا را تو حفظ کن
صبح یعنی که پس از این همه شبهایِ مُدام برسی، شانه زنی بغضِ پریشان مرا
تا که لب هست چرا پاچه بگیریم از هم ؟
دیدنت باعث دلتنگی من خواهد شد بعد هر آمدنت، رفتن اگر هست، نیا
به خدا قبله ی عشّاقْ درست است درست اگر ابرویِ تو در مدّ نظر داشته اند
بی تو جهان یک جای خالی بیشتر نیست تا بوده این بوده همیشه یک نفر نیست شب های بعد از تو نمی فهمند دیگر جایی برای شاید و اما اگر نیست وقتی که بودی سرپناهم شانه ات بود رحمی کن و برگرد، زانو جای سر نیست باید به دنبال تو...
بر شانه هایم تکیه کن تا باورم باشد یک خشت هم از من بماند باز دیوارم
تا که رفتی از کنارم ناگهان باران گرفت ابر هم گویا توان این جدایی را نداشت
لج نکن صیاد ... امشب حالم اصلا خوب نیست ...
از پای فتادیم چو آمد غم هجران در درد بمردیم چو از دست دوا رفت
بر هیچکس افسانه ى امّید نخواندیم عمْرى است همان بیکسى ماست کسِ ما
زندگی یک نفر تا وقتی ارزش دارد که ارزش را از راه های عشق، دوستی، خشم و عطوفت به دیگران منتقل کند.
بدون اغراق می توان گفت که مشاهده و جستجو برای شباهت ها و تفاوت ها، اساس تمام دانش انسانی است.
از شش جهت عالم ما رو به تو آوردیم
خاطراتت را الک کردی ندانستی که من ریز ریز ازگوشه ی چشمت زمین افتاده ام
دیدمت صبح وپشیمان شدم از توبه ى شب به علىٍ به علىٍ به علىٍ به على....
بی فاصله می خواهمت آنقدر که با هم یکی شویم ...! مقربی
آهو ز تو آموخت هنگام دویدن رم کردن و ایستادن و واپس نگریدن پروانه ز من، شمع ز من، گل ز من آموخت افروختن و سوختن و جامه دریدن