یار، هی یار، یار… اینجا اگرچه گاه گل به زمستان خسته، خار میشود… اینجا اگر چه روز گاه چون شب تار میشود اما بهار میشود! من دیدهام که میگویم.
بگذار تا جهان ز تو افسانهها کند حقیقتت نهفته بماند، قضا کند هر کس به وهمِ خویش، تو را قصه میکند چرخِ زمان حدیثِ تو روزی عیان کند خاموش باش و صبر کن ای دل، که روزگار آیینه را ز پردهی غفلت روان کند با باد میرود سخنِ خلق، بیاثر...