پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گریه کن:این اشک ها گلبرگ های قلب اند....
تو ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﯽ ﺗﺎ کم ﻧﯿﺎورم!ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﯽ ﺗﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ نکنم!ﻧﻔﺲ کشیدﻥ ﺭﺍﻋﺸﻖ ﺭﺍﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ......
سپیده که سر بزند،در این بیشه زارِ خزان دیدهشاید دوباره گلی بروید؛شبیه آنچه در بهار بوییدی .....
سپیده که سر بزنددر این بیشه زار خزان زدهشاید گلی برویدشبیه آنچه در بهار بوییدیمپس به نام زندگیهرگز نگو هرگز...
بیدار شوتا از پی ات روان شومتنم بی تاب تعقیب توستمی خواهم عمرم را با عشق تو سر کنماز دروازه ی سپیدهتا دریچه ی شبمی خواهم با بیداریِ تو رویا ببینم...
تو را به جای همه کسانی که نشناخته امدوست می دارمتو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته امدوست می دارمتو را برای خاطر دوست داشتندوست می دارم...
تو را می جویم فراتر از انتظارفراتر از خودِ خویشتنمو آنچنان دوستت دارمکه نمی دانمکدامیک از ما غایب است ......
شب همیشه به تمامی شب نیستچرا که من میگویمچرا که من میدانمکه همیشه در اوج غمیک پنجره باز استپنجرهای روشنو همیشه هسترویاهایی که پاسبانی میدهندآرزویی که جان میگیرد.....