دلبر آمد پیِ تعمیر دل ویرانم لیکن آن وقت که این خانه ز تعمیر افتاد...
دلبری با دلبری دل از کفم دزدید و رفت هرچه کردم ناله از دل , سنگدل نشنید و رفت
دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این دیگر هوایِ دلبرِ دیگر نمیکنم…
هر کسی یک دلبر جانانه دارد من تورا ...
دلبر منی تو
خلاصه که چشمای دلبر قشنگ ترین سیاهی سرنوشتم بود
هر جا باشی قلبم پیشته ها دلبر
وی قرآن خوانده ام... یعقوب یادم داده است دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است
هیچ کس کاش نباشد نگهش بر راهی چشم بر در بُوَد و دلبر او دیر کند .
حضرت یار حضرت دلبر معشوقا پی قرار شما بودن خوب است...
تو همان دلبر معروف دلم باش منم آن دلداده مجنون و پریشان
بر آنم گر تو باز آیی که در پایت کنم جانی...
نمی خواهم بگیرم اختیار از دست تو اما تو بایددلبر زیبای بی همتای من باشی
جمعه ها دیگر ندارند حال و احوال بدی گر که باشد دلبری سیمین بری مه پیکری
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من