یلدا به پای زلف نگارم نمی رسد
تار زلف توست اما رشته ی جان من است
همان بازی کنم با زُلف و خالت که با مَن میکند هر شب خیالت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
اگر روزی بدست آرم سر زلف نگارم را شمارم مو به مو شرح غم شبهای تارم را
دست در زلف تو بردم که شب آغاز شود حیف ! یلدای من این بار نشد طولانی
گُل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایم چراغ از خندهات گیرم که راه صبح بگشایم
اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم! برای دستهای تنگ، ایمانی نمی ماند
باد با حلقه ی زلفان تو بازی میکرد گفتم: این مغز سبک را هوس زنجیر است
زلف آن است که بی شانه دل از جا ببرد
در خم زلف تو هر شب ببرم دست و سرم گر چه هر چند / که عمریست خیالم واهیست
حق من بود سر زلف تو را شانه کنم