شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
یلدا به پای زلف نگارم نمی رسد...
تار زلف توستاما رشته ی جان من است...
همان بازی کنم با زُلف و خالت که با مَن میکند هر شب خیالت...
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجاسرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت...
اگر روزی بدست آرم سر زلف نگارم راشمارم مو به مو شرح غم شبهای تارم را...
دست در زلف تو بردم که شب آغاز شودحیف ! یلدای من این بار نشد طولانی...
گُل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایمچراغ از خندهات گیرم که راه صبح بگشایم...
اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم!برای دستهای تنگ، ایمانی نمی ماند...
باد با حلقه ی زلفان تو بازی میکردگفتم: این مغز سبک را هوس زنجیر است...
زلف آن است که بی شانه دل از جا ببرد...
در خم زلف توهر شب ببرم دست و سرمگر چه هر چند / که عمریست خیالم واهیست...
حق من بود سر زلف تو را شانه کنم...