پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بغض هایم عطر خون می دهد؛ پیراهنِ تو، بوی صلح، و من پس از جنگ های بسیاری به خانه رسیده ام. گرمای چشمانت یخ دلم را باز کرده وآغوشت ناامنیِ تنهایی ام را می زداید. معنای امن بودن در تو خلاصه می شود؛ در شانه هایی که محکم ترین جای زمین اند، برای من. - کتایون آتاکیشی زاده...
و مَعشوق ها، مخلوقِ شعرهایی هستند که عُشاق می سُرایند... - کتایون آتاکیشی زاده...
غم انگیز است که ما شمع نیستیم؛ تا با اندوه هایمان، اشک ریخته؛ آب شده؛ کوتاه آمده و تمام شویم. - کتایون آتاکیشی زاده...
ما از تاریکی هراسی نداریم.از روشنایی می ترسیم؛ از حقیقت، فهمیدن، آگاه شدن... - کتایون آتاکیشی زاده...
گاهی تمام وجودت عکس می شود؛ قاب می شوی روی یک شومینه ی قدیمی.شاید، گاهی، نگاه کسی، غبار را از روی تنهایی هایت پاک کند. کتایون آتاکیشی زاده...
او ترس را با لبخند نشان می دهد؛ جیغ نمی کشد. و اکنون لبه ی پرتگاهی ایستاده؛ می خندد؛ عمیق و بلند،دلش را می گیرد، سرش را عقب می دهد. خنده نشانه ی شادی ست؛ همه می شنوند اما،هیچکس، هرگز نخواهد فهمید، فریاد بلند وحشت زدگی اش را... .کتایون آتاکیشی زاده آنچه شب ها آشکار می شود...
از بغض من می چکد اندوه های بر زبان نیامده... کتایون آتاکیشی زاده...
اگرچه دستت به خونم آلوده نشد،فکر نکن می شود اسم قاتل را از روی تو برداشت! آرزوهای من تو را نخواهند بخشید! کتایون آتاکیشی زاده پروکائین (۲۰ خرداد ۱۴۰۰)...
گاهواره می خواهم؛ آرامیدن، امنیت،نو شدن،پاک شدن، دست کشیدن روی وجودم. مانند پاک شدن گرد و خاک از روی میز؛ برداشتن ملحفه از روی مبل؛فوت کردن شیشه ی یک قاب عکس قدیمی. کاش کسی دستی روی گونه ام بکشد؛ کاش اشکی سرازیر شود تا پاک کند این غبار را.. . کتایون آتاکیشی زاده آنچه شب ها آشکار می شود...
می خواهم مانند گذشته دستان کسی را محکم بگیرم؛ انگشتانمان را بین هم قلاب کنیم .شانه به شانه اش قدم بزنم و زیر چشمی به پاهایش نگاه کنم؛ هنگامی که پای راست را جلو می گذارد، پای چپ را جلو بگذارم و قدم هایمان را هماهنگ کنیم. در یک اسفند بارانی و خنک حیاط مدرسه را طی کنیم؛ و مقنعه های سفیدمان در حالی که چتر در مدرسه ممنوع است، خیس و پررنگ به نظر برسد. جلوی یک گودال آب بایستیم و با فرو بردن چکمه های رنگی مان، رنگین کمان درونش را به لرزه درآوری...
دستش را روی دستم گذاشته و آن را به سمت چپ سینه اش می برد. ضرب می گیرد: پومدستم را روی سینه اش می گذارد.ضرب می گیرد: تاکدستم را از پیراهن چهارخانه اش فاصله می دهد.ضرب را تند می کند: پوم، تاک، پوم، تاک...مردمک چشمانش هنگام نگاه به صورتم می لرزد:« تو ضرب آهنگ وجود منی؛ چطور می تونم تصوری از نداشتنت داشته باشم؟». و قلبم در سینه با حرکت دستش ضرب می گیرد. - کتایون آتاکیشی زاده...
غم هایت هرگز آنقدر بزرگ نخواهد بود؛ که در آغوش من جا نشوی..! :) - کتایون آتاکیشی زاده...
تمام نیازهایمان در همین جمله خلاصه می شود؛ کسی که بتواند تمام ما را در آغوش خود جای بدهد. جسم به تنهایی کافی نیست؛ اگر روح و افکار من از حصار عشق او خارج باشد..! - کتایون آتاکیشی زاده...
وابسته می شویم؛ وابستگی نخی، نخ کش شده از قلب بافتنی انسان ها است. انتهای رج به رج شکافتن، تمام شدن، و از دست دادن است! - کتایون آتاکیشی زاده...
مهر و محبتی که نثارت کردم؛و لایقشان نبودی را، پای صدقه می گذارم.تو محتاج محبت بودی؛ به تو می بخشم، بلکه بلای دلشکستگی های آتی، از سرم بگذرد. - کتایون آتاکیشی زاده...
کاش تو کاپشنی بودی،که از پشت بغلم کنی؛ نگین گردنبندی بودی، که دست روی قلبم بگذاری؛ کاش لنز بودی، که تو را روی چشمانم بگذارم؛ شالگردن بافتنی بودی، که دست دور گردنم بی اندازی؛ کاش جزئی از من بودی، تا ثانیه ای دلهره از دست دادنت، دست از سرم بردارد. - کتایون آتاکیشی زاده...
•♥️•کودکِ روانپریشِ هم زیست گر، نام یک بیماری روانی در کودکان است. کودکی که نمی تواند رشد روانی سالمی داشته باشد و از ابتدا قادر به شناخت دنیای بیرون خود به کمک دیگران نیست .او تنها یک تصور از دنیای بیرونی خود دارد؛ مادر! مادر یا والدی که او را بزرگ می کند، دنیای خارجی کودک است. کودک هیچ چیز را جز او به رسمیت نمی شناسد و قادر به جدا شدن از او نیست. سرش با هیچ چیز به جز او گرم نمی شود، و هیچ چیز در او علاقه و سرگرمی ایجاد نمی کند.این...
یک امروز را ناخوش احوالم؛همین یک روز را برایم کسی باش، که تمام عمر برایت بودم..! - کتایون آتاکیشی زاده...
شالگردنی برای روزهای پاییزی می خواهم؛ سرنوشت عشقمان را بباف! - کتایون آتاکیشی زاده...
حل می شوم در تمام مشکلات؛ و جاری می شوم روی گونه های خویش..! - کتایون آتاکیشی زاده...
« زمستون، برای تو قشنگه پشت شیشه؛ بهاره زمستون ها برای تو همیشه؛تو مثل من زمستونی نداری؛ که باشه لحظه ی چشم انتظاری؛ گلدون خالی ندیدی؛ نشسته زیر بارون؛ گلهای کاغذی داری تو گلدون...». تو دست بر موی معشوقه ای می کشی، که در خیالت تا ابد خواهی داشت. ترس از دست دادنش، هرگز به تلخی از دست دادنش نخواهد بود. تو هرگاه زمین و آسمان بر دلت سنگینی کنند؛ روی او حساب می کنی. او را در ذهن، قلب و آغوشت لمس می کنی. درکی از سکوت محض تنهای...
چقدر از اون صبح هایی بی زارم که چشمات رو باز می کنی؛ چیزی یادت نمیاد و بعد چند نفس، اتفاق ناگوار دیشب برات مرور می شهو دوست داری تا ابد زیر پتو خودت رو قایم کنی! - کتایون آتاکیشی زاده...
و اما امروز...آغازِ آخرین پایانِ پاییز است.شروعِ اتمام دلگیری ها، دلتنگی ها، دلشکستگی ها، و تمام غم های این فصل.آذر نوید تمام شدن می دهد؛ اما معنای حقیقی آغاز است. 🍁- کتایون آتاکیشی زاده...
تا قبل از آلکمئون (فیلسوف یونانی)، مرکز احساسات رو قلب می دونستند ؛ حتی مدتی بعد از کشف اعصاب و سیستم عصبی توسط آلکمئون، و بیان کردن مغز به عنوان مرکز کنترل احساسات، بازهم نظریه ها به سمت قلب برگشت. این نظریه ها انقد قوی بودن که حتی الان هم با وجود تمام آگاهی که عوام مردم هم ازش بی بهره نیستن، از نماد قلب به عنوان عشق و مظهر محبت استفاده می شه .ما حتی در ادبیات هم از اصطلاح های «دلتنگی» و «دل شکستگی» در همه جای دنیا استفاده می کنیم. به ...
من لالم اما حرف می زنم؛ تو نابینایی اما نمی شنوی! - کتایون آتاکیشی زاده...
صبح، شروع نیست...صبح، یعنی ادامه!- کتایون آتاکیشی زاده...
هم راه شدن با تو زاده ی ذهن من است؛تو دلت را پاگیر عشق و عاشقی نمی کنی. نمی خواهی علاقه ی کسی روی قلبت سنگینی کند؛تو را برای پرواز آفریده اند! - کتایون آتاکیشی زاده...
هیچ کس برایم «من» نمی شود؛این دردناک ترین قسمت مهربانی به دیگران است..! - کتایون آتاکیشی زاده...
در دلت جاگیر شدن پایان تمام مناجات و شب زنده داری های من است :)- کتایون آتاکیشی زاده...
بارانی ام. بال هایم زیر بارانم خیس می شوند؛و پریدن برایم آرزو! - پ.ن: متن مثال بارز سرماخوردگی روحی (افسردگی) - کتایون آتاکیشی زاده...
حضورت، رایحه ی قهوه دارد.اعتیاد آور و سرحال کننده؛اضطراب و بی قراری را به جانم می ریزی؛ و هیچ کس نمی تواند مثل تو، مرا از خود بی خود کند..!- کتایون آتاکیشی زاده...
موهایت را دوست دارم؛دام لبخند های من است. نبودنت از من، چهره ای به جا می گذارد غمگین و بی تفاوت؛ و حضورت از من، شادترین انسان روی زمین را می سازد . - کتایون آتاکیشی زاده...
کودک گل فروش کنار خیابان را با لبخند نگاه می کنی؛ لبخند زنان با فروشنده خداحافظی می کنی؛ دوستانت را در آغوش کشیده و لبخند می زنی؛ به خاطراتی که جلوی چشمانت نقش می بندد می خندی؛ در خواب شیرینی که می بینی گوشه ی چشمانت چین می افتد ؛ و لبخند تو سهم تمام واقعیت ها و مجازی ها هست؛ الا من :) - کتایون آتاکیشی زاده...
اگه باهم قهریماگه ازم ناراحتیداگه حالتون خوب نیست یا هر چیز دیگه ایخواهش می کنم وقتی می خوام ببینمتون، همراهی کنید شده نیم ساعت کنارتون باشم. من دوست ندارم آدم های عزیز زندگیم رو سر سوءتفاهم های چت کردنی از دست بدم.من حس می کنم اگه ببینمتون می تونم با ی شاخه گل، خوراکی مورد علاقه، ی بغل صمیمی یا حتی لبخند، رابطمون رو بهتر کنم.من باور دارم آدما اگه رو به روی هم باشن خیلی از حرف ها رو نمی زنن و خیلی از تصمیمات رو نمی گیرن. پس اگه بی...
زمان، اولین ها را در لحظه نگه می دارد، آخرین ها را در خاطرات، و آن هایی که هرگز برایمان پدید نمی آیند؛ می شوند حسرت! کتایون آتاکیشی زاده•••کودک گل فروش کنار خیابان را با لبخند نگاه می کنی؛ لبخند زنان با فروشنده خداحافظی می کنی؛ دوستانت را در آغوش کشیده و لبخند می زنی؛ به خاطراتی که جلوی چشمانت نقش می بندد می خندی؛ در خواب شیرینی که می بینی گوشه ی چشمانت چین می افتد ؛ و لبخند تو سهم تمام واقعیت ها و مجازی ها هست؛ الا ...
در این شب های غمگین، به چه بهانه ای بیدار می مانید؟!پنجره ای که رو به ستاره ها باز نمی شود ببندید. چراغ هایی که زیر نورشان لبخندی دیده؛ و ابیات عاشقانه ای سروده نمی شود، خاموش کنید. تلفن همراهی که در آن پیامی از همراهتان ندارید، کنار بگذارید. پتو را از روی تختی که نمی خواهید هرگز از آن جدا شوید کنار بزنید. سرمای بالشت را در آغوش بگیرید.چشمانی که تمام روز اشک را پشت پلک هایش زندانی کرده، روی هم بگذارید. بخوابید..! - کتایون آتا...
عزیزی که به خودکشی فکر می کنی؛ اگه آشنا باشی، بارها این حرف رو از من شنیدی؛ اما اگر هم تا حالا کسی بهت نگفته، من بهت می گم. دردی که تو رو به مرز اتمام حیات رسونده؛ روحیه! با خودکشی کردن، جسمت رو از بین می بری؛ روحت ادامه می ده . روحت به درد کشیدن ادامه می ده؛ با این تفاوت که، دیگه هیچ کاری برای بهبود حالش ازت برنمیاد؛ چون وسیله ی زندگی کردنت رو تو این دنیا(جسمت رو) از بین بردی :) پس با خودکشی این درد بدتر می شه؛ نه بهتر! - کتای...
از تو نمی گذرم؛ وقتی خورشید هم برای وصالاز سایه ای که دستانمان را بهم برساند کوتاهی نمی کند..! :) - کتایون آتاکیشی زاده...
سکوت شیرین است. حرفی که به قصد تخریب دیگران به زبان آورده نشود؛ سخنی که برای تحقیر در سینه بماند؛ واژه ای که خیانت به اعتماد کسی باشد؛ حرفی که دلی را به لرزه دربیاورد؛ لبخندی را محو کند؛ اشکی را جاری کند؛ کاش بغض شود در گلو بماند، باعث انسداد نفس شود اما بیان نه! - کتایون آتاکیشی زاده...
زوال عقل هم مرا از پای نینداخت؛ تا قلبی که با باطری می تپید تو را به خاطر داشت! - کتایون آتاکیشی زاده...
می نویسم چون ننوشتن برایم بدن درد می آورد. می نویسم تا به جای اینکه با خودم حرف بزنم با کسی حرف زده باشم. می نویسم چون می خواهم دنیایی که می بینم؛جهانی که برای شخصیت هایم می سازم؛ و احساساتم را مکتوب کنم. می نویسم چون یک تلنگر کافی است تا حافظه ام را از دست بدهم؛ می خواهم اتفاقات را از دید فردی که همه چیز را مو به مو به یاد داشت بخوانم. می نویسم چون انسان به حرف زدن نیاز دارد؛ به ابراز احساسات. می نویسم چون بهانه ای است برای بهت...
مرگ را زندگی کرده ام ؛و در طول زندگی مدام منتظر مرگ بودم. درحالی که قدم به قدم فرسودگی،و سال به سال بزرگ شدن، قسمت های مختلفی از مرگ بودند؛ که هنوز به انتهایشان نرسیده ام. - کتایون آتاکیشی زاده...
خوب که فکر می کنم می بینم من هیچ کس نیستم؛ زیرا همیشه برنامه های مهم زندگی ام را به تعویق انداخته ام! پس اگر آینده ای برایم وجود نداشته باشد؛ من هرگز کسی نبوده ام! - کتایون آتاکیشی زاده...
خسته ایم! تن های تنهای مان با یک آغوش آرام می شوند؛ بازوانی که برای تمام بی حوصلگی ها، دل بریدن ها و ناامیدی هایمان، جا داشته باشد. - کتایون آتاکیشی زاده...
عشق به زیبایی همان داستانی ستکه ظرف شکسته را پشت پنجره ریخته و ستاره شدند...- کتایون آتاکیشی زاده...
یک عمر بی دلیل غم راه نفسمان را بست. یک بار که از شدت خنده روی زمین پهن شدیم؛ سنگینی نگاه مردم امانمان نداد!- کتایون آتاکیشی زاده...
ما زندگی را با درد و لبخند و خوشی و ناخوشی اش، تا عمق استخوان لمس کردیم؛ روزی هم مرگ را به ما خواهند چشاند؛ فراتر از آنچه قابل لمس باشد..! - کتایون آتاکیشی زاده...
خاک سرد است؛آتشِ از دست دادن را در گلو خفه می کند؛ اما خاموش، نه..! - کتایون آتاکیشی زاده...
کاش فرشته ی مرگ بودی؛ آنگاه به بهانه ی قبض روح هم که شده؛ یک روز سراغم را می گرفتی. نمی توانستی تا ابد مرا در حسرت نگه داری؛ حتی اگر عمرم از تمام انسان ها طولانی تر می شد.- کتایون آتاکیشی زاده...
قدش کوتاه بود؛لاغر بود؛کم رو بود؛چهره ش خیلی زیبا نبود؛ پول زیادی نداشت؛سرزبون نداشت؛ اعتماد به نفس نداشت؛ بنده خدا خیلی چیزا داشت؛ ولی کم داشت.کم حرف می زد؛ کم می خندید؛ کم هم گریه می کرد؛ کم عاشقم نبود؛ ولی کم ابراز علاقه می کرد. با وجود همه ی اینا، من دوستش داشتم! آخه مگه کم بودن چشه؟! :) کتایون آتاکیشی زاده...