چه خوب می شد اگر در شریعتت بانو جواب بوسه شبیه سلام، واجب بود
تو و چشمهایت من و دل. با مست نگاهت، خلع سلاحم بانو.
تو بهترین هستی و عیبی در دلت نیست من در کنارت وصله ای ناجور، بانو...
بانو! بگو که کافه ی دنجِ چشات کو؟ من خسته ام... نشونیِ اون کافه رو بگو!
چشم سیاهت روبه راهم کرده بانو یعنی که بردی تو،ظلماتم الی، نور
مانند برفی، پاک و ساکت، تا که باریدی کلّ مدارس در جهان تعطیل شد بانو... .
میگویند رفتهای بانو... اما دل دیوانهام رفتنت را باور نمیکند... تو را میبینم هر روز... در سیمای دختری محجوب... در چادری سیاهتر از شب... نرفته ای... مگر نه؟
بانوی روزهای زرد پاییزم! بیا برویم زیر درخت بید روسری ات را وا کن! بگذار باد خیال کند بهار آمده است به جهنم که از حسادت بمیرد بید!
بانو بهار برای قامت تو سبز می شود پاییز از شرم نگاهت میریزد ️تابستان تب چادرت را دارد و زمستان از نبودنت یخ میزند
خسته ام بانو! خوابم می آید مثل ماهی گلی که از تنگ بیرون پریده و پلک هایش سنگین شده است!