غبار غم برود حال خوش شود حافظ
هزار جهد بکردم که یار من باشی مرادبخش دل بی قرار من باشی
مرا امید وصال تو زنده می دارد
جان ها فدای مردم نیکو نهاد باد
ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
ای من غلام آن که دلش با زبان یکی ست
عاقبت منزل ما وادی خاموشان است
خوش است خلوت اگر یار یار من باشد
چو غنچه گر چه فروبستگیست کار جهان تو همچو باد بهاری گره گشا می باش
پنج روزی که در این مرحله مهلت داری خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست
تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت روزی کرشمه ای کن ای یار برگزیده
دام سخت است مگر یار شود لطف خدا ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم
می بیاور که ننازد به گل باغ جهان هر که غارتگری باد خزانی دانست
بازآی که بازآید عمر شده حافظ هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی
در غریبی و فراق و غم دل، پیر شدم...
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود