قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی… من درد مشترکم مرا فریاد کن
آه ای بغض فروخورده کمی فریاد باش حبس را بشکن، رها شو، پر بکش، آزاد باش
هنگامی که دل کسی را شکستی صدای شکستنش را به خاطر بسپار تا هنگامیکه دلت را شکستند رو به آسمان فریاد نزنی خدایا به کدامین گناه..
در خموشی های من فریادهاست آنکه دریابد چه می گویم کجاست؟
ناله را هر چند می خواهم که پنهان بر کشم سینه می گوید که من تنگ آمدم فریاد کن
آرزوی بزرگتری ندارم جز اینکه غصه های چسبیده ی گلو را فریاد کنم آی دروازه ها یاری می کنید؟
می کشد فریاد نگاه تو در قاب خالی دیوار