بانوی دنیایَم ، شب هایَم آرام میگیرند وقتی پیراهنِ چهارخانه ی تنِ تو ، خانه قلبم میشود
گرچه تنت را هنوز لمس نکرده تنم بوی تو را می دهد هر نخ پیراهنم
درخت ِ نارنج پیراهنش رابا بهار گُل دوزی کرده است بازکن پنجره را نسیم اوازِ ان را منتشرمی کند
گُل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایم چراغ از خندهات گیرم که راه صبح بگشایم
دوست داشتن بعضی آدمها مثل اشتباه بستن دکمه های پیراهن است، تا به آخرش نرسی نمی فهمی که از همان اول اشتباه کرده ا
پیراهنم بوی تورا میدهد ازبس که خیالت را شبهادرآغوش دارم.
قطار رفت، و این ریل سالهاست.. پیراهن به آتش می کشد.