داستان کوتاه کفاش
کفش های چرم سیاه جلوی بساط کفاش جفت شد. نو بود و بدون درز و پارگی. مرد گفت:
- فقط واکس!
دست برد و از توی صندوق اش، فرچه و بورس را بیرون کشید.
چشم هایش که به مارک کفش ها افتاد؛ لحظاتی خیره مانده بود... کفشِ بلّا!!!
مرد، خاکستر سیگارش را با نوک انگشتان کشیده اش، تکاند و دوباره بر لب گذاشت.
کفاش آهی کشید.
اگر کارخانه کفشِ بلّا با آن همه قدمت و عظمت ورشکست نمی شد چه می شد؟! در همان حال که مشغول برق انداختن کفش ها بود، فکر کرد اگر کارخانه ورشکست نمی شد و از کار اخراج نشده بود و الان همان سرکارگر خط تولید کفش های مردانه باقی می ماند نه اینکه از زور بیکاری به کفاشی مشغول باشد و کفش های این و آن را واکس بزند.
واکس کفش ها که تمام شد نگاهی به مرد انداخت و گفت:
- دو تومن میشه آقا!
زانا کوردستانی
ZibaMatn.IR