اگرچه خصم نامرد است و بی...

زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه

امتیاز دهید
5 امتیاز از 13 رای

اگرچه خصمِ نامرد است و بی‌پیمان و بی‌دین
تو خوش باش و مکن خود را شبیهِ خلق نادان
به گرمی با دلش رفتار کن، ای جانِ روشن
که نیکی از تو می‌ماند، نه از مردارِ نفرین
بدی را با بدی سنجیدن آیینِ تو هرگز
نبوده، نیست، ناید در خورِ اهلِ قلم دل
تو آن دریاستی پاک و حریر و زاده‌ی نور
مزن دست از کرامت، گرچه او حیوان است بد ذهن
تو را نشاید افتادن به پایِ لقمه‌ی ناپاک
بمان در آسمان، چون ماه، بی‌تردید و سنگین
اگرچه زخمش آید، جان برافروزی به لبخند
که هر کس با عمل‌های خودش گردد زمین‌گیر
نمی‌دانند، می‌دانم، ولی لب بسته‌ام من
به صد نهان آگاه هستم، ولی دل زگرگ صفتان رسته ام من
نه از سادگی‌ست این مهرم، نه از نادانیم، جان
فقط دیگر نمی‌بینم انسانی تا پرستم
چه توقع ز دوپایی باشد که انسان نیست انسان
که جز نقشی تهی از جان، ز هر فهمی بسته
اگر خاموشم و نرمم، دلیلش ضعفِ دل نیست
من آن آتش‌دلم کز رب به احسان بسته
بدان با هر که بد کرده، نکو کردم ز روی عشق
که این آیینِ من باشد، نه آیینِ پست و پَستان
عجب دارم ز پستی‌ها، ز نامردیِ بسیار
که دیدم از کسانی، سال‌ها از من فزون‌کار
ز آنان کز سپیدیِ رُخانشان شرف جویی
ندیدم جز سیاهی در نهان و روی تار
بزرگی نیست در سن، گر نباشد لطف و انسان
که هر پیرِ خرف، آید ز صد کودک نگونسار
چه افسوسی‌ست در دل، چون ببینی قدرِ انسان
شده بازیچه‌ی تزویر و حیوانی سرد و بیزار
من از این خلقِ نامهربان، به مهر خویش دل دادم
که فرق است این میان، ای دوست، تا باشد سزاوار
من آگاهم ز آن سگی که با لبخند پیشم رام
پُر از پارس است پشتِ سر، ولی خاموشم از این جام
به نرمی پیشِ رو، با خنده‌ام مهر آفریند
ولی داند دلم، پشتِ سرم چون سگ کندواق
من آن خنجر شناسم که ز لبخندش برآید
ولی خاموش مانم، تا نگیرد آتشم جان
دمی به خلقی رو آوردم، دیدم خوک‌منشانند
ز انسان چهره دارند و زصفت گرگی پنهان
نمی‌خواهم ببینم بیش از این بی‌شرمیشان را
مبادا از "خودم"، از "آدمی" گردم گریزان
چه دیدم من، که حیرانم هنوز از خلقِ پَستش
نه شرم‌آگه، نه انسان، نه وفادار و نه مهمان
من آن‌دم با زبانِ نرم، خاموشی گزیدم
که می‌دانستم، افشاشود رود روحشان از جان
اگر می‌گفتم آن اسرار را، می‌سوخت جانشان
ز فهم رازهایی که به لب نیاوردم، به اتمام
نه یک راز، صدین پرده در آن ظلمت نهفته‌ست
که گر بیرون شود، لرزد دلِ شیاطین به تکرار
ولی من رحم کردم، گرچه با پوزه دَرِیدند
چو شغلشان بیت خون، افتاده برمال به تکرار
نفهمیدند در چشمم چه مرگی خفته آرام
که گفتم: مرگ آسان است، اگر من لب بگشایم
نه از ضعف است خاموشی، نه از ترسی، نه از درد
که این طوفان اگر برخیزد، گرگان را برکند باد
مرا با خنده‌ای دیدند، ندانستند درونم
چه طوفان‌ها خروشان بود، چه آتش‌های دفنان
نگاهم شعله می‌زد بر دل دیوارِ دروغین
ولی خاموش ماندم، تا نسوزد آن شیاطین
دلِ شب راز من داند، نه آن خفاشِان بی‌دل
که روزشان نور دزدند، شب شوند با نیشِ سنگین
تو گر دستی دراز کردی به خنجر، من نبخشیدم
فقط بر مرگت آهسته نشستم، مثل طغیان
نبینی پشت این آرام، چه دوزخ‌ها نهفته‌ست
که گر برخیزم از جا، سایه‌ات گیرد اززمین‌ هان

عطیه چک نژادیان
ZibaMatn.IR
عطیه چک نژادیان
ارسال شده توسط
ارسال متن