فرض کن حسرت آغوش تو را...

زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

فرض کن حسرت آغوش تو را دم نزنم
چه کنم بعد تو با حافظه پیرهنم

خیس دلتنگی ام و می چکم از بالشتم
تکه ای ابرم و مشغول به باران شدنم

شب فرا می رسد این غم دو برابر بشود
شب فرا می رسد آغوش تو را جان بکنم

یا تو یا عشق ، یکی کاش به دادم برسد
"تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم"

یاد تو برکه خون ساخته در سینه من
یادگار از تو نگه داشته ام در بدنم

عاشقی بیشتر از ظرفیت جانم بود
شاخه ای نازکم از بار خودم می شکنم

دست بردار از این گشتن بی فایده ات
عشق اینجاست! همین جاست!
همین جا که منم!

تو‌ همان دختر از دور قشنگی ای عشق!
بغلم کن که من آماده ویران شدنم

عطر تو پر شده در پیکر تنهایی من
تو مگر می روی از حافظه پیرهنم

علی صفری
ZibaMatn.IR
حمید سالاری
ارسال شده توسط

تفسیر با هوش مصنوعی

شاعر در این شعر، دلتنگی عمیق و بی‌امیدی خود پس از جدایی از معشوق را بیان می‌کند. حسرت آغوش معشوق، او را به مرز جنون می‌کشاند. یاد معشوق، آتش عشق را در وجودش شعله‌ور کرده و او را به سوی ویرانی می‌برد. در نهایت، با التماس، معشوق را به بازگشت و در آغوش گرفتنش فرا می‌خواند.

ارسال متن