دیدم پدری را نه پدری نبود...

زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه

امتیاز دهید
5 امتیاز از 27 رای

دیدم پدری را…
نه، پدری نبود، سروی بود با قامت شکستۀ ای در غزه
گام‌هایش، نه به سوی خانه، که به سوی حفره‌ای بی‌انتها می‌رفت؛
حفره‌ای که دیواری جز سکوت و ظلمی که نامش بی‌غیرتی بشر بود، نداشت.
و ناگاه…
زمین فرو ریخت،
و آسمان از شرم پشت ابرها پنهان شد،
زمان در لحظه‌ای وامانده وخاموش ایستاده بود
و شاهد این فاجعه بود،
این غم ،این بی‌رحمی مطلق.
دیدم پدری را که پس از بازگشت از صف آرد، چیزی بر دوش می‌برد…
نه کیسه‌ای از آرد،
نه تکه‌ای نان،
بلکه پیکر بی‌جان فرزندش را…
آری، پیکری که دیگر نفس نمی‌کشید،
اما خاطرات بازی‌های کودکانه‌اش،
چون نسیمی خاموش، هنوز در موهای خاک‌آلود پدر مانده بود.
ای غزه…
ای سرای حق و مظلومیت
چه روسیاه است بشریت مدرن
در کربلای تو، ای غزه
ای زینب زمان
چه دردناک است بازگشت به خانه
وقتی خانه، با پیکر فرزند در آغوش بسته‌ات، بر تو فرو می‌ریزد
چه دردآور است
که پرکشیدن جان از آغوش پدر،
به فاصله‌ای کوتاه، تنها یک دم وبازدم است
تو، ای غزه، سرزمین مظلومان در پژواک سکوت دنیای روسیاه
در صدای خاموش گریه‌های کودکانت
با بوی خون و
خاک رد پایی کودکی که باد غبار آن رادر میان آوار غم میرقصاند

عطیه چک نژادیان
ZibaMatn.IR
عطیه چک نژادیان
ارسال شده توسط
ارسال متن