دل ز خود بیگانه تر شد...
زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه
- خانه
- متن ها
- متن اشعار مهدی غلامعلی شاهی
- دل ز خود بیگانه تر شد...
دل ز خود بیگانه تر شد، سینه ام گلزارِ غم
باز این شب، باز این می، باز این هنجارِ غم
شعله زد اندیشه ام در کوچه های بی کسی
بی نشان شد روح من، در گردشِ آوارِ غم
در دلِ این دشتِ شب، گم گشته ام در خویشتن
سایه ای افتاده ام، بر چهره ی پر بارِ غم
نغمه ی خاموشِ دل، از سوزِ هجران می سرود
زخمی از دوران شده، این سینه ی تب دارِ غم
در میانِ موجِ خون، غرق است کشتیِ امید
ساحلی پیدا نشد، در پهنه ی بسیارِ غم
چشمِ من آیینه ای، از دردِ پنهان گشته است
می چکد هر لحظه خون، از دیده ی خونبارِ غم
زهرِ تنهایی چشید، این جانِ سرگردانِ من
بی تو ای آرامِ جان، در حسرتِ دیدارِ غم
بی تو ای معنای عشق، در این شبِ بی انتها
می کشم بارِ فراق، با ناله ی بسیارِ غم
چون نیِ لب تشنه ای، در حسرتِ یک جرعه آب
خشک شد لب های من، در آرزوی یارِ غم
در سکوتِ کهنه اش، این قلبِ ویران جان دهد
تا ابد مانَد به جا، این قصه ی غمخوارِ غم
مهدی غلامعلیشاهی