یک شب بارانی...
باران که آمد دلم هوس پیاده روی را کرد،
شال و کلاه نکرده، لباس سیاه رنگ کلاه دارم را پوشیدم و به راه افتادم.
به کدام مقصد؟
به کنار که؟
آیا کسی هست پشت شیشه عینک فرق اشک و باران را تشخیص دهد؟
کسی هست مرا از سیاهی امشب رها کند؟
راستی یار قدم هایم کو؟
به کنار که اکنون در حال تماشاست؟
شاید دو فنجان قهوه و حتی شاید یک شاخه گل بر روی میزش.
صدای باران زیر صدای نفس های یارش،زیباست.
زیباست دیدن رویش حتی از پشت پنجره باران خورده خانه اش...
ZibaMatn.IR