میان فلسفه ی زندگی
لحظه ای به خوشبختی فکر کردم
اینکه وقتی تنها قدم می زنی
تکه ای از آسمان مثل سایه
دنبالت راه می آید
این یعنی خوشبختی؟
راستی
من هر چه به زمین نگاه کردم
مثل خطی ممتد بود
مثل جاده ای بی انتها
که فقط برای خودش می رود
اگر گرد بود
حتما روزی تو را به من می رساند
این زمین
پر است از خطوط موازی
که مایل به آغوش هم اند
روز و شب
خودم را دور می زنم
الی
علت فصلها
دروغی کودکانه بود
وگرنه تو می دانی
دستهایم را که می گیری
پاییز، تابستان را دست می اندازد
و نبودنت
کاری به باران می کند
که فصلش را گم کند
یا حتی گونه ی سیب
با بوسه ای سرخ می شود
نمی دانم چقدر در مدارت بوده ام
و چند سال نوری باید بگذرد
تا ثابت کنم
همه چیز به تو بستگی داشته
شاید هم بهتر است
گالیله ی درونم را مدتی رها کنم
و با تو میان فلسفه ی زندگی
قدم بزنم
سایه به سایه
و برایت بگویم
که چقدر خوشبختم...
ZibaMatn.IR