تو را در پریشانیِ خوابی دیدم؛
سراسیمه بودی و
رنگ به رخسار نداشتی.
پا برهنه و بی واهمه
می دوییدی...
می دویدی تا به آغوشم برسی،
رسیدی و من را در حریمِ امن ات جای دادی.
اشک شوقم را با دست هایت پاک کردی.
بی پروا مرا بلند کردی
چرخاندی و چرخاندی؛
من جوانه زدم، سبز شدم!
آن جا یافتم که
من فقط در حصار دستانِ تو
پیچکی می شوم؛
و رو به آسمان اوج می گیرم.
زل زدم به تو
به خطوطِ موازی صورتت؛
گویی فلسفی ترین داستانِ قرن را می خواندم؛
می خواندم...
باز هم چیزی نمی فهمیدم!
از عمق این فاجعه
تا اِعمال مجازاتم
فاصله ای نبود...
مرا پرت کردی در دامِ عشقت
و من چشم هایم را باز کردم؛
سقف رویاهایم لمس نشده، روی سرم آوار شد!
تصویرِ حضورت ناپدید گشت و
عرق سردی بر پیشانی ام نشست.
با واقعیتی روبه رو شدم که
بوی تندِ آن زننده بود.
واقعیت ماجرا برایم جالب نمی نماید
باید کاری کنم
که بشود چشم هایم را ببندم
و برای همیشه در خواب فرو رَوَم...!
ZibaMatn.IR