زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

عصر یک تابستان داغ بود.
سایه ای کوچک، دزدانه از آخرین ذرات خورشیدبر روی فرش لاکی رنگ اتاق رژه میرفت.
پنکه سقفی اتاق مدتهابود از کار افتاده و فرسوده شده بود، بنابر این روزهای تابستانیم را باهمان بادبزن دستی کوچکم،که از جنس برگ نخل سبزبود،با دشواری سپری میکردم...
اهل کتاب بودم.
اما سخت بود که بخواهم باتوجه به  آن گرمای طاقت فرسا، هم بادبزن را مقابل صورتم به حرکت دربیاورم، هم صفحات کتاب را ورق بزنم...
بنابر این بعضی اوقات کاسه ای بااندکی از یخ را روی میز خودکه مقابل پنجره اتاق بود میگذاشتم  تا وقتی کتاب میخوانم ونسیم حرارت دیده به یخ میزند، خنک شود وکمی از گرمای گونه هایم بکاهد.
شاید تاثیر چندان زیادی نداشت، اما باعث میشد بتوانم بادقت بیشتری کتابم را بخوانم.
آن روز مثل همیشه با کتابهایم خلوت کرده و در انزوای خویش عالمی داشتم که ناگهان\ زنگ بلبلی\ خانه به صدا در آمد.
پستچی محلمان بود.
میدانستم مثل همیشه برایم نامه های معشوق را به همراه دارد. بی صبرانه در را گشودم و با عجله ی بسیار نامه را ازاو دریافت کردم...
دستانم از شوق میلرزید. مثل همیشه قبل از آنکه نامه را باز کنم،کمی پشتِ پاکت نامه را استشمام کردم.
قول داده بود آخرین نامه ای را که میفرستد پُرکُند از عطر رازیانه...
ناگهان لبخندِ زیرکانه ام از لبانم رَخت بَر بست.
انتظار عطر رازیانه را نداشتم....
ZibaMatn.IR

boudhen_deris ارسال شده توسط
boudhen_deris


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید

انتشار متن در زیبامتن
×