«ابر بی باران»
چندیست که از چهره ی خندان خبری نیست
ابری شده دلها و ز باران خبری نیست
حالا که درختان همه سبزند و زمین سبز
صد حیف که از فصل بهاران خبری نیست
دلها همه پژمرده شد از سختی ایّام
در سینه ی پُر درد ز درمان خبری نیست
درگیر به اشعار و غزلها شده ایم و
غافل که ز چشمان غزلخوان خبری نیست
در پیچ و خم کوچه ی تنهایی دنیا
افسوس که از یاری یاران خبری نیست
ما را چه شده ؟باز چرا مُرده محبت
از رأفت و اندیشه و ایمان خبری نیست
دل عاشق و دیوانه ی اللّه که باشد
از وسوسه و حقّه ی شیطان خبری نیست
بهزاد غدیری
ZibaMatn.IR