وقتی چشمانمان..
کنج اتاق خلوتی را می گزیند
می دانیم زمستان رسیده است
و عمر ما در رکود باتلاقی مسدود است
وقتی سوار الاکلنگ چوبی می شویم
و باد از سر ما می گذرد
لحظه ای طعم شیرین خوشبختی را می چشیم
احساس دوران کودکی
احساس باهم بودن
و احساس اینکه پدر
هنوز هم در حیاط بزرگمان
کنار بازیهای ما ایستاده است
ما چهار تایی ...
به هوا پرواز می کنیم
ما چهار تایی به هوا پرواز می کنیم
و آسمان امید ماست
بیا به اتاق چادری من
و ببین که چه کیفی دارد!
بیا به اتاق کودکی من
و ببین که کدام لحظه های براق را
ساعتهای خوشبختی می دانستیم
روزی بی صدا از میان جاده ها گذشت
روزی بی صدا از میان جاده ها گذشت
و من زمانهای دور را می بینم
که خاک بر ما پر توان است
چرا که حباب زیباست
و باد قاتل است
چگونه بخوانم باد را
چگونه بخوانم آب را
آتش را...
متن زمین سنگین است.
رعنا ابراهیمی فرد
ZibaMatn.IR