پاییز "یار" میخواهد،
خلوت کردن میخواهد،
کافه گردی میخواهد...
کافه...؟
به گمانم چند قدمی از کافه ی همیشگی مان دور شده ام؛
عقب گرد کرده و داخل کافه می شوم.
میز کنار پنجره را برای نشستن انتخاب می کنم. پاییز است و ولیعصر مملو از دلبران دست در دست.
اسپرسو سفارش می دهم و کتاب مورد علاقه ام را از کوله ای که روز آخر جا گذاشتی خارج می کنم.
چشمم به دست نوشته ی روی جلدش میافتد:
"تقدیم به تو که دلبر ترینی"
چند صفحه جلو تر میروم، گل رز خشک شده ی وسط کتاب توجهم را جلب میکند. گلی که در همان پاییزِ معروف به همراه کتاب از تو هدیه گرفتم.
چند صفحه ی دیگر ورق میزنم، چیز خاصی چشمم را نمی گیرد. می خواهم کتاب را به داخل کوله بازگردانم که عکس دو نفره مان از لای کتاب روی میز میافتد!
چشمم را از عکس گرفته و از پنجره به خیابان زل میزنم.
بغض می کنم،
چشمانم تار می شوند،
باران شروع به باریدن میکند و از آن روزی که آن طرف میز نیستی،
قهوه ام سرد می شود،
سرد می شود،
سرد می شود...
ZibaMatn.IR