نفسم بند آمد و مانند یک افسانه شد
گونه اش را بوسه ای آن هم چو یک پیمانه شد
در قمار شرط دل ، من هم چو دل ها باختم
این من عاقل پس از تو همچو یک دیوانه شد
دل به گیسوی تو و امواج دریا میزنم
مثل شهری که پس از تو همچو یک ویرانه شد
گل میاندازم ز بوسه چشم زیبای تو را
بادبان روسری، من را چو یک کاشانه شد
در کنارم چون تویی بی اعتنایی میکنم
دلبری کردم زاو، بعدش چو یک مستانه شد
مینویسم همچو چشمان خمارت یک غزل
خنده زد، گل ها شکفت و، بوستان گلخانه شد
داود شمسی
ZibaMatn.IR