می دانی زیباجان !
هرگز از باغ گیلاس
برای تو یک مشت گیلاس نچیده ام
هرگز با هم در اتوبوس نخندیده ایم
به صدای خرخر خواب پیرمرد بغل دستی
می شود رفت لب دریا و
تو را دنبال کرد
هی ترا دنبال کرد و
با چوب اسم تو را بزرگ نوشت
نشست در جاده ی هراز
یک دیزی مشتی زد به بدن
و خاطرات بچگی را دانه دانه با هم ریسه رفت
از همین دریچه درست همین کوچه
می شود رفت به دل کوه و
یک کلبه کوچک چوبی پیدا کرد
شب ، سیب زمینی در آتش انداخت و شعر خواند
شب تمام شود و
حال خوش ات برسد به دست خود صبح
زیبای خوب من!
می شود از همین کوچه بن بست حتا
درست از همین دریچه
برای شکوفه ای ایستاده در باد دستی تکان داد
رفت و
هرگز به خانه برنگشت
ZibaMatn.IR