پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پا به پای ارغوان ها بیادست در دست گیلاس ها شکوفه بزنما هم دلمان بهار میخواهدمصطفی فروتن...
دو سرخی براق در جهان،یکی لب های تو و دیگری گیلاس،یکی دلچسب فصل عشق،دیگری گوشواره ی باغ شعر...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
بهار آمد، شکوفه شد پدیدارگیلاس، با لبخندِ دلنشین، شد نگارعطرِ شکوفه، در هوا پیچیدو جانِ عاشقان، به شور و نشاط رسیددرختان گیلاس، غرق در زیباییبهاری دیگر، با طراوت و شادکامیچشمانِ من، خیره به شکوفه هاقلبم، پر از امید و آرزوهاگیلاس، نمادِ عشق و زندگیهدیه ای از بهار، به انسانِ خاکیای کاش، این بهار، پایدار بماندو زیباییِ گیلاس، تا ابد، در جهان، جاودان...
دو سرخی براق در جهان،یکی لب های تو، و دیگری گیلاس،یکی دلخواه عشق، و دیگری دلخواه هوس...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
بهار را دوست می دارمولی گیلاس را؛ بیشترو عشق را پاس می دارمولی احساس را؛ بیشتر شیما رحمانی...
مویش را بلند کرده، قد و بالا و لباسش همچنینسرمه ی چشم، خط لب، تیر و کمانِ ابرویش همچنینبخت من اما به کوتاهی عمر گیلاس های روی لباسش میرسد! وقتی باید باشد و ندارمش..مأوا مقدم...
هر چیزی باید سر جای خودش اتفاق بیفتد،قبول داری؟ مثلاً تگرگ، باید اردیبهشت را به دلواپسی بکشاند، گیلاس، جایش، چلّه مرداد است...برگها باید وسط مهر، با رویی زرد و نارنجی، بریزند روی سنگفرش خیابان، شب یلدا، پرده را که میزنی کنار،باید برف را ببینی که بی صدا می آید...و اما عشق...من می گویم تنها چیزی ست که نباید سر وقت بیاید! باید وقتی برسد که تو دست و پایت را گم کنی، ناگهان... سریع...بی معطلی...درست بخورد وسط زندگی...
سرتاسر باغ گیلاس ها در برف ، کابوس زن بیوه...
از گیلاس توقع نداشتم گرون شه.پدرسگ یه زمانی از تو به عنوان گوشواره استفاده میکردیم هوا برت داشته؟؟...
می دانی زیباجان ! هرگز از باغ گیلاسبرای تو یک مشت گیلاس نچیده ام هرگز با هم در اتوبوس نخندیده ایم به صدای خرخر خواب پیرمرد بغل دستیمی شود رفت لب دریا و تو را دنبال کرد هی ترا دنبال کرد و با چوب اسم تو را بزرگ نوشت نشست در جاده ی هراز یک دیزی مشتی زد به بدن و خاطرات بچگی را دانه دانه با هم ریسه رفتاز همین دریچه درست همین کوچهمی شود رفت به دل کوه و یک کلبه کوچک چوبی پیدا کرد شب ، سیب زمینی در آتش انداخت و شعر خواند ...
لبِ تو/نمک.../نمی چسبد، بی تو/گیلاس...