در خدا حافظی ات هر چه بلا بود رسید
مرغ خوشبخت من از لانه ی تقدیر پرید
زندگی دار عذاب است و نمی دانستم...
دل در این دار چرا بسته ام و با چه امید؟!
از همان روز که رفتی ز برم فهمیدم...
باید از هر چه امید است دگر دست کشید
قحطی مهر و وفا گشته در این دور و زمان
دل مگر غیر جفا از بر دلدار چه دید...؟!
تو خود از لانه ی من پر بکشیدی هیهات...
چشم من در پی تو هرشب و هر روز دوید
تو که در حدّ خدا بودی و من بنده ی تو
دست تقدیر خدا ، رشته ی پیوند برید...
بهزادغدیری
ZibaMatn.IR