متن غدیری
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غدیری
در خدا حافظی ات هر چه بلا بود رسید
مرغ خوشبخت من از لانه ی تقدیر پرید
زندگی دار عذاب است و نمی دانستم...
دل در این دار چرا بسته ام و با چه امید؟!
از همان روز که رفتی ز برم فهمیدم...
باید از هر چه امید است دگر...
رفتی ز برم لیک غمت مانده به جانم...
(ای داده به بادم)
هر لحظه گرفتار غم و اشک و فغانم...
(ویران ز نهادم)
چشمان تو و قسمت من همدل و همسان
(آتش زده برجان)
عشق تو امید من و من زنده به آنم...
(با یاد تو شادم)
ای درد غم...
من به تنهایی بیرون می روم.
به تنهایی با خودم حرف زدم و به خودم دلداری داده ام.
به تنهایی مشکلاتمو هضم کرده ام.
من واسه خودم رفیق بودم، دشمن بودم.
به خودم خوبی کردم، بدی کردم ، خودم خودمو گم کردم، پیدا کردم!
من تنها حال خودمو خوب کردم...
هنوز هم زندگی زیباست
هنوز هم در وجود آدمها
مهربانی بکر دیده می شود که
نگاهشان ، کلامشان
واژه های تکراری اما قشنگشان
آرامش جانت میشود.
هنوز زندگی زیباست!
وقتی یک نفر باشد که به خاطرش
چوب حراج به تنهاییت بزنی...
بهزاد غدیری شاعر کاشانی
شبی تاریک و تارم، ماهِ تابانی نمی بینم
برای دردهایم دستِ درمانی نمی بینم
هوایی شرجی و گرمم، پریشانم،عطش دارم
ولی در آسمان عشق، بارانی نمی بینم
سوار بالهای باد می چرخم به هر سویی
نمیدانم چرا موی پریشانی نمی بینم
مثالِ خط پرگارم، به دور خویش میچرخم
در این...
هر زمانی دفتر قلب مرا وا می کنی
نقطه نقطه نام خود هر گوشه پیدا می کنی
التماست می کنم برگرد و دستم را بگیر
من نمی دانم چرا امروز و فردا می کنی!؟
چشم خود را از نگاه من گرفتی بی وفا
برکه ی دامان خشکم را چو دریا...
صبح امیّد شروع هیجان خواهد شد
و نگاهت سبب قوت جان خواهد شد
تا تو هستی نفس و عشق ودل من یک عمر
دوستت دارمِِ من ، ورد زبان خواهد شد
بی تو میمیرم و با خاطره می پیوندم
تو نباشی دل تنگم نگران خواهد شد
می رسد روز وصال...
دست از سر غمگین دلم بردارید
از آجر این خرابه کم بردارید
من کاشیِ نازکِ دلِ سهرابم
اطراف من آهسته قدم بردارید
بهزادغدیری
در سلطنت عشق اگر شاه تو باشی
عالم همه در یک طرف و ماه تو باشی
از برزخ دنیا تو بیا و برهانم
خواهم که مرا همدم و همراه تو باشی
بهزاد غدیری
در این داستان پر ماجرای زندگی
من به هیچکس بد نکردم
جز💔 دلم
یک سنگ میان راه می اندازند
یک تیر به سمت ماه می اندازند
اینان که برادران یوسف هستند
یک روز مرا به چاه می اندازند
بهزادغدیری ، شاعر کاشانی
دست از سر غمگین دلم بردارید
از آجر این خرابه کم بردارید
من کاشیِ نازکِ دلِ سهرابم
اطراف من آهسته قدم بردارید
بهزادغدیری
همیشه سعی داشتم برای کسی دل به دریا بزنم که همسفر بخواد ، نه قایق...
ولی همیشه گزینه دوم ، بیشتر به چشمم اومد...
بهزاد غدیری ، شاعر کاشانی
چندیست زمین ، بی نهایت تنهاست
دل مردگی از نگاهِ سبزش پیداست
خون می چکد از دماغهٔ هر قله
انگار فشارِ خونِ دنیا بالاست
بهزاد غدیری
شبی به کوی تو ای مه ، گذار خواهم کرد
رقیب را به همین غصه ، خوار خواهم کرد
به بوسه ای ز لبانت ، که منبع شکر است
وجود خویش و تو را ، بی قرار خواهم کرد
تو در درون دل من نشسته ای ، ای جان
کجا...
خسته ام از سال ها چوپانیِ بی اتفاق
کاش گرگی مهربان می برد از من برّه ای!
بهزاد غدیری شاعر کاشانی
حرفهایى در دل هست
که توان گفتنش نیست
شاید هر روز آنها را برایت به قلم آوردم
مثل عشق پنهانى...
دوست داشتن ها...
بوسه هاى خیالى...
مى ترسم از تکرارِ این کلمات
چون خوب میدانم از بیانِ احساساتم
بر نیایم.
ترس از تنهایى ...
بى تو بودن جانم را به...
نتواند که کند فاش به نامحرم راز
هر که شد محرم دل طرز معانی دانست
هر کسی دید دل واله و شیدایم را
لاجرم عشق تو را باعث و بانی دانست
بهزاد غدیری شاعر کاشانی
گر چه دل جز مهربانی شیوه ای دیگر نداشت
هیچ کس جز غم مرا در زندگی باور نداشت
مثل مرد دوره گردی که تمام شهر را
با قدم هایش گذر می کرد، و یاور نداشت
یا زن تنها و غمگینی که مردش مرده و
سفره اش خالی ز رونق بود...
مثل من آیا تو هم با ابرها باریده ای؟
شب درآغوشی خیالی تا سحرخوابیده ای؟
مثل من آیا زمستان های سرد و بی بهار
سوزِسرما در بغل،غم در گلو، لرزیده ای؟
مثلِ من آیا تو هم، ای آشنایِ نوبهار
شاخه ای از بوستانِ بغض وحسرت چیده ای؟
یا که لب...
ای بهترین نگارگرِ زندگانی ام
من بی تو هم کبودم و هم ، ارغوانیم
در لابه لایِ هجمه یِ اندوه ، گم شدم
از شب بگیر و عمقِ سکوتش، نشانی ام
بهزادغدیری شاعر کاشانی