زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
5.0 امتیاز از 2 رای

دیدگانش جز سیاهی چیزی نمی دید. خواست چشم بگشاید اما تاریکی انگار دست و پا در آورده بود و روی چشم هایش خانه ای بتنی ساخته بود. دستان کم توانش را به آرامی افتادن برگی روی آب تکان داد. همین تکان کم کافی بود تا گرمای محبت دستی که روی دستانش جای گرفته است را حس کند. دیگر غلبه بر این سیاهی و سنگینی پلک را وظیفه اش میدانست و بی وقفه  تلاش خودش را شروع کرد. دستش بیشتر فشرده شد . احساس امنیت و ادراک کامل از حرارت دست به وجودش سرایت کرد اما دلش میخواست ببیند کیست صاحب این دست که درست بعد از شیون و دل بریدن از امید نا امیدش خود را ظاهر کرده. امان از بی اختیاری و امان از بی خبری...
داشت در سیلاب فکر و خیالش دنبال راه نجات میگشت. خیلی وقت میشد که همین خیال ها و تصویر های ذهنی جاده میشد تا از جای کنونی پا به فرار بگذارد. از این اتاق تکراری و خسته کننده، که به جای انس گرفتن و رفیق شدن و پذیرشش در این سال ها، هر روز بیشتر از دیروز دشمنی و نارضایتی خودش را به آن اعلام میکرد. 
بهترین راه فرار از زندانی که بی گناه به آن دچار شدی خیال است. هیچ شرط و شروطی هم ندارد، آزاد و رها. گاهی برایت گلستانی پر از گل های بابونه و عطر دل انگیز بهار ، یا گندم زاری طلایی که خود را در آواز بادد میرقصانند میشود، یا گاهی کوهستانی خشک و بی آب و علف با سوز سرمای شدید که سیلی محکمی به گونه های گلگونت میزند و تنها راه فرارت صعود به قله و نتیجه گیری یا سقوط و پایان خیال است... گاهی هم سیلاب افکار، جاده ی خیالت را مسدود میکند و چاره ای نداری جز همسفر شدن و ترکیب خیال با افکار... یا تورا به باتلاق اضطراب کشانده و یا به اقیانوس بی خیالی میسپارد.
صدایی به دادش رسید... صدای آهنگین و موزون که روحش را جلا میداد... کلماتی را تکرار میکرد که معنی اش را نمیدانست اما میدانست تمام آرامش گم شده اش را در همین جملات یافته... فقط گوش سپرد و دست از تلاش برداشت... خودش را به یک فنجان آرامش و حبه ای خیال بی خیالی دعوت کرد...
صدا باز هم تکرار میشد:
الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ ،
الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ ...

ادامه دارد...
ZibaMatn.IR

نـاحِـلـہ... ارسال شده توسط
نـاحِـلـہ...


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید
متن های مرتبط داستان اتاق

انتشار متن در زیبامتن