تا ببینم روی ماهت را نمی دانم چرا
لرزه افتد بر تنم، ای بی وفا، ای بی وفا
با خیال روی تو، من روز و شب سر می کنم
بلکه یک شب دیدنت گردد نصیبم، دلربا!
گر بهاران، گر زمستان، دیدنت روزی شود
من به شکرش اندر آیَم، تا شود نعمت فَزا
ای که روزی در دل و جانم فراوان می شدی
حال برگرد و بیا تا بِشکُفی قلبِ مرا
تا زمانی که بیایی منتظر می مانمَت
کِی به پایان می رسد در انتها خوف و رجا؟
گردآب
ZibaMatn.IR