شنبه , ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
به جوی دوست چو آب روان خوشیم...
یادِ رنگینی در خاطر من گریه می انگیزد......
عاقبت زلف عروسانِ غمت را شانه ام!...
هرکه یار ماستمیل کشتن ما می کند.....
یاد عالم می کنیم اما فراموشیم ما......
بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت...
.کز نفس تو دم به دم می شنویم بوی جان.....
بی باده او مباد جامم......
خاموشی آن چشم سخنگوی ، جواب است...
چو تو در برم نباشی عبثم، ثمر ندارم...
صدای تو امشب، چاقو و زخم و مرهم است....
نام آبادی ما خرابی است......
خویِ من کِی خوش شود بی رویِ خوبت ای نگار؟...
یادِ تو می اَرزد به بودن های خیلی ها ......
مانند درد در تهِ مینانشسته ایم......
خورانمت میِ جان تا دگر تو غم نخوری ......
منم وچراغ خُردی که بمیرد از نسیمی...
ضعیف افکن و مسکین کش اند چشمانت.....
بی تابم آنچنان که درختانبرای باد...
همه ی جان وتنم برگسل عشق تو باد ...!...
بغل بگشا و با آغوش خود گستاخ کن دستم.....
بیا،که با غمِ تو بر نمی توان آمد....
نهانی شب چراغِ عشق را در سینه پروردم...!...
الغیاث از توکه هم دردی و هم درمانی...
سِرِ گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست......
دلی که از تو بپرداخت، با که پردازد؟...
اشک، وقتی می چکد هنگامِ معراجِ دل است......
به دو چشم من ز چشمش چه پیامهاست هر دم...
من خود به چه ارزمکه تمناى تو ورزم......
تنم بی وصل او از تهمت هستی خجل باشد...
چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست...
آه ازین دوری که در نزدیکی او می کشم...
کجا روم که نمی سازدم هوای دگر......
هرکه رفت از هستیِ ما، پاره ای با خویش بُرد ...
بی تو تاریک نشستم،تو چراغِ که شدی؟ ...
در چال گونه هایت گور مرا تو کَندی !...
دوش در دل بوده ای امروز در جان منی️...
نمی آید به چشمم هیچکس غیر از تو..!...
در این هنگامه ی بی همدمی شادم غمی دارم......
دل در طلبت هر دو جهان می بازد......
همرنگِ گونه های تو مَهتابم آرزوست...
جز خرابات خیال تو مرا منزل نیست....
من که عاجز شده ام در وطن از تنهایی...
هم یادِ توام بس ، به تو چون دسترسم نیست......
خیالِ خواب ندارم ، مگر در آغوشت......
عاشقی را رُکن اعظم بُردباری گفته اند...
عید نمیدهد فرح!بی_نظر_هلال_تو......
آرزویم را ز لعلش سربه سر خواهم گرفت...
روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست......
عید کردیم و ز دست رمضان جان بردیم...