سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
در این خلوت گهم مشغول پوچمکه باید من از این دخمه بکوچمجوانی در بطالت رفته بر بادنداده حاصلی ای داد و فریاد...
تو مرا به خلوت خود ... دعوتکن بسوزان از تب این شهوت...
به خاطر تو، ستاره های آسمانبه من نزدیکترندو زمین زیر پایممثل آسمان پر از پرنده هایی استکه به سوی خورشید می پرندتوی این خلوت من با خودمتو هستیو همین خیال توبه من آرامش می دهد...
می شود در گوشه ای با شما خلوت کنمتا که این احساس را با شما قسمت کنمبا جنون از بی کسی مست و با دلبستگیمی گذاری این چنین بوسه بارانت کنم...
خوش است خلوت اگر یار یار من باشد...
دَمی با دوست در خلوت ،بِه از صد سال در عشرت !...
میان ما و تو امشب کَسی نمیگُنجدکه خَلوتی است مرا با تو در نهان امشب...
کس را به خلوت ِ دلِ من جز تو راه نیستاین در به روی غیرِ تو پیوسته بسته باد...
در سرا پرده جان ، خلوت جانانه خوش است...
خلوتی می خواهم و آغوشِ تو ...!...
تو همچو صبحی ومن شمع خلوت سحرم...
من در این خلوت خاموش سکوتاگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم...