چشم هایم نَه؛ اما؛ دلِ من کور بود چون گمان کردم؛ او،شب چراغم می شود! شیما رحمانی
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد
تو شدی دلیل این که دل من از همه دوره..
نیمه شب شد دل من بی تب و تاب است هنوز یاد آن شب که دلش را به دلم داد بخیر
دل من ماضی،بعید است *دل* تو اما،حال او باش..
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من بنگر این نقشِ به خون شسته، نگارا تو بمان
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من دل من می داند و من دانم و دل داند و من...!
تو سیاه چال گونه ات دل من حبس شد
ای همه میل دل من سوی تو قبله جان چشم تو و ابروی تو..
ای آن که دوست دارمت اما ندارمت جایت همیشه در دل من می کند
کس را به خلوت ِ دلِ من جز تو راه نیست این در به روی غیرِ تو پیوسته بسته باد
گنجایش دیگری ندارد دل من همچون قدح شراب لبریز توام
نیست مرا جز تو دوا ای تو دوای دل من