پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تا صدایت میکنم جان را نثارم میکنیبا نگاهت حس خوبی را فراهم میکنیگفته بودم یک دقیقه با تو تنها میشومدر به رویم بستی و یوسف صدایم میکنیگرچه از زیبایی ات احساس لذت میکنماز خدایت شرم دارم استقامت میکنمبار الها عشق ما را پاک حفظش میکنی ؟گفته بودی تو بخوان من استجابت میکنم...
در این دل در این قاب در این آیینه پاکدر ایران دلیران فقط می روید از خاک...
ردپای بغضی که تو گلو مون ترکید و هیچ کس نفهمید رو، فقط آب تونست پاک کنه فاطمه مهری...
رفت تا دامنش از گَرد زمین پاک بماندآسمانیتر از آن بود که در خاک بماند !...
با شفاف ترین قلبو پاک ترین احساسمی پرستمت...
پاک نمیشود خونی که پاک استدست ات را به گردن دستمالنیانداز...
خسته نمیشوم ز تو / خسته شدی اگر ز منخاطر تو گمان مبر / پاک شود ز یاد من...
اثر انگشت ما از قلب هایی که لمسشان کردیم هیچ وقت پاک نمی شود....