سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
نه بیمارم ، نه خوشحالم ، نه از حالم خبر دارم..گهی با جان گهی با دل ، گهی از هر دو بیزارم!...
حال من بسته به چشمانِ تو در تغییر است...
اگر تو نبودی ، شبها به دنبال که می گشتم؟لای تمام قصه های خیالی، برای که داستان می نوشتم؟برای چه عاشق می شدم؟.اگر تو نبودی ، پنهانی ، برای که پیراهنِ حریر بر تن می کردم؟برای که چایی می ریختم و برای که می رقصیدم؟.تو... خلاصه ترین اتفاق زندگی ام شده ای.چشم می بندم ، با تو سنگفرش های خیابانی قدیمی را راه می روم و پلکهایم را که باز می کنم ، چایت سرد شده است......
حال مندماسنج حال توستوقتی خوبیگرمتریڹ آغوشها را در آستین دارمبد ڪه باشد حالتخودم ڪه سهل استتمام دنیا یخ میزند ازسردی لبخندم...
آنکه یارش در بغل دارد چه داند حال من...
درد بی درمان شنیدی؟؟حال من / یعنی همین!...