پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
وقتی که چای چشم پر رنگ تو دم باشدمردی که پیشت می نشیند خسته تر بهتر...
کمی دیر آمدی ای عشق اما باز با این حالاگر چیزی از این غارت زده باقیست غارت کن...
با خنده کاشتی به دل خلق، "کاش ها"با عشوه ریختی نمکی بر خراش ها هرجا که چشم های تو افتاد فتنه اشآن بخش شهر پر شده از اغتشاشها گیسو به هم بریز و جهانی ز هم بپاش!معشوقه بودن است و «بریز و بپاش» ها ایزد که گفته بت نپرستید پس چرا؟دنیا پر است این همه از خوش تراش ها؟! از بس به ماه چشم تو پر میکشم، شبیآخر پلنگ می شوم از این تلاشها !...
دیدم که سیه پوش تو شد هفت آسمانمن هم دیدم دلی دارم همان را بر تنم کردم......
دیر آمدی ای عشق، اما باز با این حالاگر چیزی از این غارت زده باقیست، غارت کن...
به تو خو کرده ام، مانند "سربازی" به "سربندش"تو معروفی به دل بردن... مونالیزا به لبخندش تو تا وقتی مرا سربار می بینی، نمی بینی--درخت میوه را پرُبار خواهد کرد پیوندش!به تو تقدیم کردم از همان اول، دلت را زد...بهای شعر هایم را بپرس از آرزومندش!به دنیا اعتباری نیست، این حاجی بازارینه قولش قول خواهد شد نه پا برجاست سوگندش... ...
تو آبروی منی پس مخواه بنشینمرقیب تاس بریزد به شوق بردن تو....
من به دنبال کسی بودم که "دلسوزی" کندهمدمم این روزها سیگار باشد بهتر است...
گاهی برای گریه کردن بس که تنهاییجایی برایت بهتر از آغوش دشمن نیست...
تو خود علاج غم و درد بیشمار خودیبرو طبیب خودت باش و مبتلای خودت...
در این هنگامه ی بی همدمی شادم غمی دارم......
اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورمبرای دستهای تنگ ایمانی نمی ماند...
پیش عقل از ستم عشق شکایت کردم به یهودی گله از ظلم مسلمان بردم...
افزوده شد بر دردهایم لاغری ها هم هر لحظه عاشق تر شدم٬ این آخری ها هماز بس که با هر واژه از زیبایی ات گفتم من را نمی فهمند این لهجه دری ها هماز فارس تا تبریز، خاطر خواه داری ... آه حتی شنیدم تازگی ها بندری ها هم ...از آن کمند تا کمر شاعر که تنها نه! حتی کم آوردند دیگر روسری ها همتنها حسود سیب لبهای تو شیطان نیست من از فرشته ها شنیدم که پری ها هم ...در وصف تو چیزی نباید گفت وقتی که لب میگزند از شوق، حامد عسگری ها هم ...
می روم تکلیف خود را با دعا روشن کنم...این که می ترسانی ام از او رقیبی بیش نیست!...
مرا کُشتند و تن کردند رختِ سوگ ، یارانم!برایم مضحک است آه و فغانِ سوگوارانمقطاری کهنه ام ، اما چه جای شِکوِه از مردم؟شکسته شیشه ام را سنگ ِلطفِ همقطارانم!تورا با دیگران می بینم و در صبر می سوزمکی ام من؟ روزه داری در میان روزه خوارانمبه تو اصلا نمی آیم ، به تو ای خوبی مطلقکنار ِتو چنان عکس رضاخان در جمارانم!تو هم نه، دیگری با چشم مستش می کشد ماراامید زنده ماندن نیست ، شمعی زیر بارانم...
نه ترکم می کند عشقت، نه کاری می دهد دستمجوان بیکار اگر باشد، وبال خانه خواهد شد...
دست گدایی پیش هر کس بردم، الا اوما را قنوتی هست، اما ربنایی نیست...
رد شدی از بغل مسجد و حالا بایدیا بچسبیم به تو یا به مسلمانی خویش...
پشت پلکت حبس کردی شور اقیانوس رالا به لای گیسوانت جاده ی چالوس راشُهرت قد بلند و چشم های روشنتمی کشد تا قلب تهران دختران روس راچادر گلدار سرکردی و راه افتاده ایدربیاور با خرامیدن، لج طاووس راتا که می آیم به طعم دلخوشی عادت کنممی نشانی بر لبانم مزه ی افسوس رایا که دست از قهر خود بردار و دستم را بگیریا بگیر از دست من این حس نامانوس را...
خدا کند که نفهمی غمت چه با من کردکه مرگ من نمی ارزد به غصه خوردن تو...
گرگام و دربدر خصلت حیوانی خویشضرر اندوختم از این همه چوپانی خویشتا نفهمند خلایق که چه در سر دارمسالیانی زده ام مهر به پیشانی خویش!منم آن ارگ! که از خواب غرور انگیزشچشم واکرده سحرگاه به ویرانی خویشرد شدی از بغل مسجد و حالا باید...یا بچسبیم به تو یا به مسلمانی خویشگاه دین باعث دل سنگی ما آدم هاستحاجیان رحم ندارند به قربانی خویشتوبه گیریم که بازست درش! سودش چیست؟!من که اقرار ندارم به پشیمانی خویش!مهر را پس بده ای ...
غلط میگیرد از طرز ادای ضاد ضالینمهمان شیخی که میبینم هزاران رخنه در دینش...
بین بهشت و لمس تو، ترجیحِ من توییاز دین خویش و بر تن تو، دست می کشم......
گاهی مرا نگاه کنی و رد شوی بس استآنان که بی کَسند به یک در زدن خوشند...
تو را با دیگران می بینم و در “صبر” می سوزمکی ام من؟ روزه داری در میان روزه خوارانمبه تو اصلا نمی آیم، به تو ای خوبی مطلقکنارِ تو چنان عکس رضاخان در جمارانم!...
تو آرزوی منی، من وبال گردن توتو گرم کشتن من، من به گور بردن توتو آبروی منی، پس مخواه بنشینمرقیب تاس بریزد به شوق بردن تو!تویی نماز و منم مست، مانده ام چه کنمکه هم اقامه خطا هم سبک شمردن توسپرده ام به خدا هرچه کرده ای با منخطاست دست کسی جز خدا سپردن توخدا کند که نفهمی غمت چه با من کردکه مرگ من نمی ارزد به غصه خوردن تو...
آن بی گناهی ام که در آغوشِ آتشمسودابه ی غزل تویی و من سیاوَشمبین بهشت و لمس تو، ترجیح من تویی...از دین خویش و بر تن تو، دست می کشم...
پیراهنم روزی گواهی می دهد پاکمای عشق گاهی وقتها پاکی به دامن نیست...
تویی نماز و منم مست ، مانده ام چه کنمکه هم اقامه خطا؛ هم سبک شمردن تو !...
هیچ چشمی لایقِ دیدارِ گیسوی تو نیستمن محمّد خان ام و این شهر کرمانِ من است!...
شبیه نوح اگر هیچکس به دین تو نیستتو با خدای خودت باش و نا خدای خودت ...
اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورمبرای دستهای تنگ، ایمانی نمی ماند...
تو دل بستی به معشوقی که خود معشوقها داردرها کن ای دل غافل خدای بت پرستت را...
با خنده کاشتی به دل خلق٬ "کاش هابا عشوه ریختی نمکی بر خراش ها هرجا که چشم های تو افتاد فتنه اشآن بخش شهر پر شده از اغتشاش هاگیسو به هم بریز و جهانی ز هم بپاش!معشوقه بودن است و «بریز و بپاش» ها ایزد که گفته بت نپرستید پس چرا؟دنیا پر است این همه از خوش تراش ها؟از بس به ماه چشم تو پر میکشم٬ شبیآخر پلنگ می شوم از این تلاش ها!...
لب من عطر تو را دارد و من می ترسمنکند مادرم از بوسه ی مان بو ببرد...