پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
درخیالات خام خود گفتم بعدازاین انتظار می آییبعدازاین انتظارطولانی عاقبت بابهار می آییگفته بودم که عاشقم اما عاشقی یک گناه سنگین استحکمش انگار مرگ تدریجیست تودراین گیر و دار می آییزل بزن تویِ آیِنه آری چشم هایِ مراتصورکناشکهایی که وقت رفتن ریخت باخودت هم کنار می آیی؟مثل پاییز عاشق وخسته زردو نارنجی وغم انگیزممیرسی آن زمان ولی دیراست موقع احتضار می آییدسته دسته سبد سبد مریم توی دستت شبی برای منبر سر یک قرار دیرین...
گم کرده راهی مسیرش سمت من بودناخواسته در تیررس یک راهزن زن بوددر تیررسم با ناز و ادا کرد گره ابروآهسته و آرام زمین سپر و کمان من بودبی دغدغه بی جنگ و نبردی دلم آرامدر دام دوتا چشم، دو شمشیر زن بودخواستم از دامش بگریزم دلم اماکهنه رکابی از نفس افتاده وبی جان بودلرزید دلم مثل همان روزی که چشممافتاده در زندان بیگانه به هموطن بوددرگیر خیالات خودم بودم و او گفت:فکر کنم چایی تان افتاده از دهن بود......
•♡• بعد اون همه سال یهوپیام داد گفت: باورت میشه هر روز و هر شب آرزوی مُردن دارم؟! گفتم: اینو باور میکنم، اما اینکهوقتی دیدم پیام دادی بهم، تنماز ذوق روی ویبره نرفته رو نه! زاده خیالاتریحانه غلامی(banafffsh)...
نگاهم کن؛از من چیزی نماندهجز پوستی وُ، مشتی استخوان... ♡به خیالاتم جان ببخش! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
رهایت کردم جانم...میشنوی؟؟رهای رها...در میان ِ تمامِ خیالاتی که با تو تجربه کردمتو را رها کردم...حال با روحی آزادبه رویاهایم باز می گردمآنها همیشه با آغوش باز پذیرایم بودند.. .این آزادی را با جان و دل دوست تر می دارم از انتظار و خیال...اینَک من پا به قلمروی آرزوهایم گذاشتم و این راه سر تا سر عشق است و عشقکه تمامی ندارد......
گاهی اوقات برای نجات پیدا کردن از واقعیتبه خیالات نیاز داریم؛...
مثل یک کودک بد خواب که بازیچه شدهخسته ام خسته تر از انکه بگویم چه شدهدر خیالات بهم ریخته ى دور و برمخیره بر هر چه شدم خاطره اى زد به سرم...