پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
انچه بذر رنج کشیدن در دل وجودمان میکارد، بی شک اگر در دستانمان داس بزرگه سخت جانی، ببیند با توان بیشتر از درد های خلق کرده اش تنمان را میخوراند، آدمی اگر به مثال طفل محکم نفسی که هنگام زمین خوردن اطراف را نگاهی سرسرانه کرد و با تکاندن تنش زمین خوردنش را در میان استحکام وجودش پنهانید، برابر اجبار زمین چنین نشان دهد، که هیچ چیز قابل ورود به احساساتش نیست، کائنات درد پران عمق زجرش را به تمامش تزریق میکند. از قوانین دنیوی و پس...
دست هایش را محکم به طناب ها قفل کرده بود با قدم های لرزان جلو میرفت... اصلا قرار نبود اینجا باشد.. و... چطور شده که باید از اینجا گذر کند؟ چرا تا به حال از اینجا رد نشده؟ خب! وقتی رد نشده... این علامت هایی که گویی راه را نشان میدهد چیست؟؟ با تکان شدید پل از فکرهای در سرش رها شد و تمام تنش به یکباره یخ بست از سرمای ترس نشسته بر روحش! به ابتدای پل نگاهی انداخت. خرگوشی روی پل پریده بود و حالا به پل چسبیده بود! او هم ترسیده بود! ا...
قدم زنان میان کوچه های نیمه زنده شهر میگشتم.. گرد مرگ را نصفه و نیمه پاشیده بودند... کم و بیش بودند کسانی ک میرفتند و می آمدند اما.. ت نبودی.. ن میرفتی.. ن می آمدی.. چشم انتظارت بودم.. در خیابانی قدم گذاشتم ک با ت قدم زدم.. بدون این ک کنارم باشی.. ب کافه ای پا گذاشتم ک با ت روی صندلی هایش نشسته بودیم، بدون این ک ت باشی... از کافه بیرون زدم.. راه خانه ای را پیش گرفتم ک.. قرار بود با هم آنجا زندگی کنیم... سالهاست با ت زندگی می...
وقتی کسی را میبینم ک بدون واهمه صدای خنده اش میپیچد و ترسی از دیگران ندارد... دلم برایش میسوزد.. کاش میشد نزدیکش شوم.. آرام در گوشش بگویم.. آرام تر بخند.. خیلی ها هستند ک چشم دیدن شادی ت را ندارند... حسرتشان ب باد میدهد خنده هایت را.. آرام تر بخند... خیلی ها چشم دیدن خوشحالی ات را ندارند... نویسنده: vafa...
روزگار بالا و پایین داردخنده و اشک را به روزها و شبهایمان می دهدآفتاب را در آغوشمان می گذاردماه را به چشمانمان هدیه می دهدولی دل گرمی میخواهدثانیه های بیداری مانتا دستانمان یخ نکنندو دلمان نپوسدو گرنه همه اش می شود عادتعادت نفس کشیدنعادت راه رفتن عادت حرف زدنو....آری باید کسی باشد تا زندگی با چایی هم بچسبد....