پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
امشب، من و پنجره ی اتاقم،دو یار جان جانی هستیم.او با باد دلنوازی می کند و من هم با خیال زنی، که آواره ام کرد!شعر: بکر علیبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
شاد کن جان من، که غمگین استرحم کن بر دلم، که مسکین استروز اول که دیدمش گفتم:آنکه روزم سیه کند این استروی بنمای، تا نظاره کنمکارزوی من از جهان این استدل بیچاره را به وصل دمیشادمان کن، که بیتو غمگین استبیرخت دین من همه کفر استبا رخت کفر من همه دین استگه گهی یاد کن به دشناممسخن تلخ از تو شیرین استدل به تو دادم و ندانستمکه تو را کبر و ناز چندین استبنوازی و پس بیازاریآخر، ای دوست این چه آیی...
زیر باران با خیالت رمز و رازی داشتمبا دو چشم مست تو راز و نیازی داشتم با تمنای رخ زیبای تو ناز آفرین،غرق دریای نیاز و چشم نازی داشتمشانه ات را آرزو کردم که بغضی بشکنمبا دلی باران زده پر سوز سازی داشتمشب که آمد کوچه ها رنگ نگاهت را گرفتهمچو شبگردان نوای دلنوازی داشتمتا سحر در معبد چشمان تو دیوانه واربی دل و شیدا چه شوری در نمازی داشتمدر میان شعله ها، آتش بجان، پروانه وارگرد شمع روی تو سوز و گدازی داشتمناز شست ما...
آخر عشق است است سنجاقک !حالا می خواهد بال هایش آبی باشد یا سبز، سرخ یا خاکستری ...فقط یک روز زندگی میکند؛ ولی یک عمر... دلنوازی!...