متن عشق بی پایان
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عشق بی پایان
می ترسم
آنقدر دوستت بدارم
که خدا شک کند شروعِ
عشق واقعی از ما بوده یا آدم و حوا…
عزیز من
اگر در زندگی ات برای چیزهایی
که دوستشان داری جنگیدی
و به دستشان نیاوردی
ناراحت نباش
چرا که من در این گوشه جهان
تو را دوست دارم
فارغ از همه شکست هایت...
تو را برای آنچه هستی دوست دارم
نه برای آنچه میخواستی باشی
تکرار میشوم در تو؛
هر لحظه؛
نو به نو...
خشکیده بر لبانم لبخند مهربانی..
کز شوق خنده هایش عمریست بیقرارم
بهترین یارا ، اماما ، عشقِ بی پایان ما
مرده ایم از درد دوری جانِ ما ، هستی کجا؟
درد عشقی از نبودت شد دچار این جهان
طاقت دوری عجب سخت است ای منجی بیا
اگر دستم به دامانت برسد
از عشقی لبریزت خواهم کرد
که همواره
به احساسم
دست داده است!
دلتنگتم، چنانکه
فقط این غروب از عمرم باقی مانده باشد و
من نتوانم ببینمت.
دوستت دارم، چنانکه
آن اندازه از جانم مانده باشد،
که فقط عشق تو را دریابد.
مارا خیالی جز هوایِ کویِ تو نیست
در دل تمنّایی، جز آرزویِ تو نیست
چون شمع، سوختم به شوقِ رویِ دلنواز
غیری مرا در دل، جز جستوجویِ تو نیست
هر شب به یادِ آن رخِ ماهت نشستهام
خوابم نمیآید، مگر ز بویِ تو نیست
بیتو، بهارِ من ز غمت پژمرده...
سوگند به لحظه دیدارت
که انگار منی در من زاده شد
حس میکنم اگه تو نباشی
هیچ چیزی تو این دنیا نیست
که بتونه خوشحالم کنه،
تو همه ی دار و ندارمی،
مرسی که هستی،
مرسی که تمام امید و انگیزه ی فردای منی،
تو برای من ته ته همه ی چیزای خوبی،
چقدر خوبه که دارمت
نور زندگیِ من.
از لحاظ روحی نیاز دارم یجوری وابستم باشی که یک ساعت هم بدونِ من نتونی بگذرونی.
؏ـشــق...
شیرین ترین בاغیست ڪـہ پایان نـבارב.
گیــــــراتَر از الکُل/
حتّــــی ترامادول/
با هر روانــگردان/
در هر مِتی مــازول/
چون قُلّه ی قلْیان/
در فتح هر قُل قُل /
از لحظه ی آغاز/
تا رد شدن از پُل/
باسرعت یوفو /
همراه با پاترول/
در هر کجا باشم/
از جاسک تا بابل/
ایلام تا مشهد/
از خارک...
در به در کوی تو شد،
عقل و دل و جان و تنم.
با داشتنت،
اگر در لبهی مرگ هم باشم
باز زندگی برایم لذت بخش است.
تو چنینی!
با بودنت میتوانی
روح پژمردهام را شاداب کنی
آرامشی از برای دل پریشانم،
نفسی برای سینهی پر دردم،
پناهگاهی برای بیکسیهایم،
صدایی برای نگفتههایم،
آری! تو چنینی!
برقِ نگاهت را از عشقمان نگیر
من بی تو ماهی ام در کویر
برگرد
باران باش ببار بر جسمِ بی جانم
من مانند آخرین دیالوگ از فیلمی با پایان باز هستم
و اما تو ...
در ابتدای تیتراژ پایانی قرار گرفته ای با مضمون ( این داستان ادامه دارد...)
خیالِ حضور تو اینگونه مرا به ادامه وصل میکند.
لحظـے اے با فــڪر تو زیستن،
بیارزב ڪل בنــیـا را...
بر جهانم حکم رانے میکننـב، چشمان تــــــو...
هر ثانیـہ هر لحظه،
از فـکر تو لبریزم.
جهان بی رنگ جانان را نخواهم خواست ای جانم
تویی جان و تنم بی تو جهان را من نمیخواهم..
ُعمریست که آوارهی کوچـهای بنـامِ عشــقم،
بندهی خاطرِ توام و گویی بین جهنم و بهشتم!
مرا بیش از یک جان نیست בر تن،
کـہ آن هم بـہ فــבاے زلـف مشکینش.