پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آمدم صبح رابا نام خورشیدآغاز کنمپلک زدیصبح ام به نامچشم هایت بخیر ... :)...
جمعهدختریستکه هیچ مردیمویشرا نبافتهجمعهمردیستکه سیگار میکشدو دکمهلباسش راجا به جامیبندد...
و خدا گفت؛ سلام ای اهل زمینچه کسی غمگین است؟چه غمی در سینه؟چه کسی در بیشه ی تنهایی خود میرنجد؟من به آغوش خدا محتاجم... نفسی بوسه زنمتا که دراین ریشه ی غم ریشه کند....باشد که تو را مهر بورزد از عشق.... تو به آغوش خدا محتاجی؟...نفسی بوسه بزن... رحمان مژگانپور (نریمان)...
و عشقچشمان پدری بود.... و عشق نانی بود.. . عشق دستان ترک خورده مردیستعشق سفره خالی بوددر پس کوچه های شهردر خانه ای که بارانبر سقفشچنگ میزد...
جمعه یعنی با خودت خلوت کنی، اما رفیق...عصر جمعه با تمامِ بغض و حسرت میرسد...
نزدیک تر بیا و به آتش بکش مراعمری به انتظار نگاهی نشسته ام...
فریاد بزن بغض، بگو درد خودت راتا کی همه شب چشم تر و بالش نمناک ؟...
من اتفاقی بودم که؛ افتاد....،از پا...