پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تو شبیه ستاره ی سحری،طلوع که می کنی،شبش دیگر دلخوشم و تا سحرگاه مستم و سرخوش. شعر: خالد فاتحیگردآوری و نگارش و ترجمه ی اشعار: زانا کوردستانی...
کدخدا غارت ده کرد و هنوز مردم آنسرخوش از قصه ی چوپان دروغگو هستند...
از بس که چشم مست در این شهر دیده امحقا که می نمی خورم اکنون و سرخوشم...
قامتش از جنس یک دیوار بودچشم هایش مست و آهو وار بودسرخوش از این لحظه ی دیدار بودمن هم از شوق حضورش بیقرارواژه هارا بر زبانش میکشیددست لای گیسوانش میکشیدداشت از جانم به جانش میکشیدعقل من دیگر نمی آید به کار...مثل او شاید ک در افسانه بودحالتش یک سوژه ی جانانه بوددست او وقتی که زیر چانه بوددوستش دارم چنین دیوانه وارکافه و باران خرد ریز ریزکافه چی چایی لیوانی بریزصورت شیرین و چشمانی عزیزبا وجودش قند میخواهم چکار؟...
چه سرخوش است جمعهبی خبر از دلمان،با طلوع زود هنگامشو از غروبی که جانمان را میگیردتا به سر آید...
آخرِ هفته که شد ؛دلت را به دلِ خیابان بزنبا بیخیالیِ جاده همراه شو ... فراموش کن هفته ات چطور گذشت ،مهم نیست شنبه قرار است چه اتفاقاتی بیفتد ،و مهم نیست چقدر مشغله رویِ هم تلنبار شدهروزهایِ رفته را به بادِ فراموشی بسپارو روزهایِ نیامده را به خدا ... چای ات را کمی آرام تر و سرخوش تر از همیشه بنوش ،جوری که سقفِ دنیا هم اگر ریخت ؛آب در دلِ لحظه هایت تکان نخورَد .آدم نیاز دارد گاهی عینِ خیالش نباشد .آدم نیاز دارد برای یک روز ه...